کلمه جو
صفحه اصلی

دریابار

فارسی به انگلیسی

beach

فرهنگ فارسی

دریا، کناردریا، ساحل دریا، شهرکناردریا
( اسم ) ۱ - کنار دریا ساحل . ۲ - شهری که در ساحل دریا باشد بندر . ۳ - باران سل آسا . ۴ - طغیان رود خانه . ۵ - پلاژ .
نام شهری است . جانب جنوبی لارستان و کرمان را دریا بار گویند .

فرهنگ معین

( ~. ) (اِمر. ) ۱ - ساحل ، کنار دریا. ۲ - شهری که در ساحل دریا باشد.

لغت نامه دهخدا

دریابار. [ دَرْ ] ( اِ مرکب ) ( دریا+ بار، پسوند مکان ). دریای بزرگ. ( ناظم الاطباء ) :
نه عود گردد هر چوب کان به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
چو شهریار زمانه به باره اندر شد
خبر شنید که رفت او [ رای هند ] ز راه دریابار.
فرخی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
به دریابار باشد عنبر تر
به کوه اندر بود کان خماهن.
منوچهری.
مرد دُرجوی را به دریابار
جان و سر دان همیشه پای افزار.
سنائی.
رفتمی گه گهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.
نظامی.
بر لب دریابار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند. ( کتاب المعارف ).
چشمه از سنگ برون آرد وباران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریابار.
سعدی.
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینه دُر میرود به دریابار.
سعدی.
مردم دریابار از حدود چین و جاوه و بنگاله... نفایس و ظرائف... به آن بلده [ بندرهرموز ] آورند. ( نسخه خطی مطلع السعدین کتابخانه ملی تهران ص 610 و از سعدی تا جامی ص 434 ).
به سلک دوازده عقدی کزان دو لؤلؤ را
علی است ابرمطیر و بتول دریا بار.
عرفی ( از آنندراج ).
نرفت از گریه داغ تیرگی از چهره بختم
ز عنبر کی سیاهی آب دریابار می شوید.
صائب ( از آنندراج ).
|| از عالم رودبار و جویبار است. ( از بهار عجم ). ساحل دریا. کنار دریا. ساحل. زمینهای ساحلی :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
آنکه آسیب تیغ او برسد
از لب سند تا به دریابار.
ابوالفرج رونی.
سرخروئی برآب جوی مجوی
زانکه زردند اهل دریابار.
سنائی.
|| ولایتی را گویند که برکنار دریا باشد. ( برهان ). ولایتهای کنار دریا. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). مملکت ساحلی. ناحیت دریا. بلاد ساحلی دریا. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). شهری که کنار دریا باشد. ( ناظم الاطباء ) : پریان احوال دیو مردم شنیده بودند و ترسیده و دردریابارها و جزایر رفته بودند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). || جزایر. ( لطایف از آنندراج ): عبادة الصامت را به غزوه دریابار فرستاده تا آن همه جزیره ها بگرفتند. ( تاریخ سیستان ). || ( اصطلاح تصوف ) کنایه از ساحل بیکرانه توحید. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :

دریابار. [ دَرْ ] (اِ مرکب ) (دریا+ بار، پسوند مکان ). دریای بزرگ . (ناظم الاطباء) :
نه عود گردد هر چوب کان به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.

فرخی .


چو شهریار زمانه به باره اندر شد
خبر شنید که رفت او [ رای هند ] ز راه دریابار.

فرخی .


به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.

عنصری .


به دریابار باشد عنبر تر
به کوه اندر بود کان خماهن .

منوچهری .


مرد دُرجوی را به دریابار
جان و سر دان همیشه پای افزار.

سنائی .


رفتمی گه گهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.

نظامی .


بر لب دریابار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند. (کتاب المعارف ).
چشمه از سنگ برون آرد وباران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریابار.

سعدی .


ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینه ٔ دُر میرود به دریابار.

سعدی .


مردم دریابار از حدود چین و جاوه و بنگاله ... نفایس و ظرائف ... به آن بلده [ بندرهرموز ] آورند. (نسخه ٔ خطی مطلع السعدین کتابخانه ٔ ملی تهران ص 610 و از سعدی تا جامی ص 434).
به سلک دوازده عقدی کزان دو لؤلؤ را
علی است ابرمطیر و بتول دریا بار.

عرفی (از آنندراج ).


نرفت از گریه داغ تیرگی از چهره ٔ بختم
ز عنبر کی سیاهی آب دریابار می شوید.

صائب (از آنندراج ).


|| از عالم رودبار و جویبار است . (از بهار عجم ). ساحل دریا. کنار دریا. ساحل . زمینهای ساحلی :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ .

عسجدی .


آنکه آسیب تیغ او برسد
از لب سند تا به دریابار.

ابوالفرج رونی .


سرخروئی برآب جوی مجوی
زانکه زردند اهل دریابار.

سنائی .


|| ولایتی را گویند که برکنار دریا باشد. (برهان ). ولایتهای کنار دریا. (انجمن آرا) (آنندراج ). مملکت ساحلی . ناحیت دریا. بلاد ساحلی دریا. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری که کنار دریا باشد. (ناظم الاطباء) : پریان احوال دیو مردم شنیده بودند و ترسیده و دردریابارها و جزایر رفته بودند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). || جزایر. (لطایف از آنندراج ): عبادة الصامت را به غزوه ٔ دریابار فرستاده تا آن همه جزیره ها بگرفتند. (تاریخ سیستان ). || (اصطلاح تصوف ) کنایه از ساحل بیکرانه ٔ توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
رحمتی بی علتی بی خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
اﷲاﷲ گرد دریابار گرد
گرچه باشد اهل دریابار زرد.

مولوی .


|| باران مانند سیل . (ناظم الاطباء). || جایی که هجوم آب دریا بسیار باشد. (آنندراج ). || طغیان رودخانه ها. (ناظم الاطباء).

دریابار. [ دَرْ ] (اِخ ) بحرالجزائر : جاوه نام ولایتی است از دریابار. (سروری ج 1 ص 365). و رجوع به بحرالجزائر و دریای بحرالجزائر در ردیفهای خود شود.


دریابار. [ دَرْ ] (اِخ ) نام شهری است . (برهان ). جانب جنوبی لارستان وکرمان را دریابار گویند. (حاشیه ٔ معین بر برهان ).


فرهنگ عمید

۱. کنار دریا، ساحل دریا.
۲. شهری که در کنار دریا باشد.
۳. باران شدید سیل آسا.

پیشنهاد کاربران

دریا بار: سرزمین هایی که در ساحل دریا قرار دارند، نواحی ساحل


کلمات دیگر: