کلمه جو
صفحه اصلی

دستارخوان

فرهنگ فارسی

سفره، سفره بزرگ، دستمال سرسفره
( اسم ) ۱ - سفره دراز که آنرا بالای خوان کرده در مجلس آورند . ۲ - سفره . ۳ - دستمال سفره .
دستر خوان سفره دراز سفره چهار گوشه

فرهنگ معین

(دَ. خا ) (اِمر. ) ۱ - سفره ، سفره بزرگ . ۲ - دستمال سفره .

لغت نامه دهخدا

دستارخوان. [ دَ خوا / خا ] ( اِ مرکب ) دسترخوان. سفره دراز.( برهان ) ( انجمن آرا ). سفره چهارگوشه. ( شرفنامه منیری ). سفره ، و در لهجه شوشتر «دسارخوان » گویند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). سفره ، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. ( از آنندراج ). سفره. ( دهار ) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. ( رشحات علی بن حسین کاشفی ).
فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر
نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است.
ثابت ( از آنندراج ).
ز خست خورد با زن آن کس که نان را
کند معجر خویش دستارخوان را.
میرزا عبدالغنی قبول ( از آنندراج ).
خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش
در زمان او همین دستارخوان افتاده است.
؟ ( از آنندراج ).
|| کندوری. ( شرفنامه منیری ). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غِمر. کندوره. کندوری. مشوش :
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستارخوان لعنت آمد.
عطار.
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام...
در تنور پر ز آتش درفکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند...
گفت زآنکه مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندر این دستارخوان.
مولوی.
تندل ؛ دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن. || زله ونواله. ( لغت فرس اسدی ) ( برهان ) :
به من داد ازین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان.
فردوسی ( از لغت فرس ).

فرهنگ عمید

۱. سفره، سفرۀ بزرگ.
۲. دستمال سر سفره.
۳. نواله، دست خوان: به من داد ازاین گونه دستارخوان / که بر من جهان آفرین را بخوان (فردوسی: ۳/۳۷۵ ).


کلمات دیگر: