کلمه جو
صفحه اصلی

احنف

فرهنگ اسم ها

اسم: احنف (پسر) (عربی) (تلفظ: ahnaf) (فارسی: احنف) (انگلیسی: ahnaf)
معنی: کسی که در دین پایدارتر است، ( اَعلام ) احنف ابن قیس: [قرن اول هجری] از سرداران عرب که در فتح بخشهایی از ایران شرکت داشت، در جنگ صفّین از حضرت علی ( ع ) هواداری کرد

(تلفظ: ahnaf) (عربی) کسی که در دین پایدارتر است ؛ (در اعلام) یکی از یاران حضرت علی (ع) .


فرهنگ فارسی

کج پا، مردی که پایش کج باشد
وی از کبار مشایخ همدانست

فرهنگ معین

(اَ نَ ) [ ع . ] (ص . ) انسان یا حیوانی که پایش کج باشد.

لغت نامه دهخدا

احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) تمیمی مدنی مکنی به ابویحیی هلالی . محدث است .


احنف. [ اَ ن َ ] ( ع ص ) کج پای. کژپای. آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. ( زوزنی ). آنکه درسینه قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. آنکه بر پشت پای رود. ( زوزنی ). آنکه بر کناره وحشی پای رود: من الملوک الیونان الاسکندر کان احنف. ( صبح الاعشی ). مؤنث : حَنْفاء. ( مهذب الاسماء ). ج ، حنف.
- احنف گردانیدن ؛ تحنیف. ( تاج المصادر بیهقی ).

احنف. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. ( سمعانی ).

احنف. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ابن قیس معاویةبن حصین بن عبادةبن نزال بن منقربن عبیدبن الحارث بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناةبن تمیم التمیمی. نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الأحنف گویند و عبدالواسع جبلی راست :
بحلم ارچند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداندزو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
و هم او گوید:
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل.
و سوزنی گوید:
احنف قیس بحلم و بسخا حاتم طی
بی شریک و تو به از حاتمی و از احنف.
و ابوالفضل بیهقی گوید: نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود.
وی از سادات تابعین است و درک زمان رسول اﷲ علیه و علی آله و اصحابه کرد،لکن توفیق صحابت نیافت. و در بعض فتوحات از جمله فتح قاسان و تیمره حاضر بود. و در فتوح طبس و هرات و مرو شاهجان و بعض حدود طخارستان نیز حضور داشت. حافظ ابونعیم ذکر او آورده و ابن قتیبة در کتاب المعارف گوید: آنگاه که پیامبر صلی اﷲ علیه و سلم بنوتمیم را بدین دعوت فرمود و آنان از قبول مسلمانی سرباز میزدند احنف گفت : او شما را بمکارم اخلاق میخواند و از ذمائم و ملائم آن نهی میکند از گرویدن بدو شما را چه زیان باشد و بنوتمیم اسلام آوردند و احنف نیز مسلمانی گرفت و چون زمان عمر ببود نزد خلیفه آمد. احنف از اجله تابعین و اکابر آنان و سید قوم خویش و موصوف بعقل و دهاء و علم و حلم است. و از عمر و عثمان و علی روایت کند و حسن بصری و روات بصره از وی روایت آرند و در وقعه صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بجنگ جمل بهیچیک از دو فریق نپیوست و هم بروزگار آن حضرت ریاست تمیم بصره با وی بود. و بروزگار عمر و عثمان در پاره ای از حروب خراسان انبازی کرد و چون کار خلافت بر معاویه قرارگرفت روزی بمجلس معاویه درآمد و معاویه بدو گفت : ای ابوبحر هیچگاه یاد روز صفین نکنم که سوزشی در دل خویش نیابم. احنف گفت : ای معاویه سوگند با خدای آن دلها که دشمنانگی تو در آن بود هنوز در سینه های ما و آن شمشیرها که با تو بمقاتله درآمدیم در نیامهای خویش است و اگر تو به مقدار میان انگشت ابهام و سبابه به جنگ نزدیک شوی بدستی پیش شویم و اگر تو روان بسوی حرب گرائی ما دوان و شتابان بدانجانب گرائیم و برخاست و بیرون شد و در این وقت خواهر معاویه از پس پرده گفتار احنف گوش میداشت و پرسید: ای امیرمؤمنان این چه کس بود که تهدید و توعید کرد؟ معاویه گفت : این آنکس است که چون خشم آرد صد هزار تن از بنی تمیم بی آنکه سبب خشم او دانند خشم آرند. و در روایت آمده است : بدانروز که معاویه پسر خویش یزید را بولایت عهد منصوب داشت او را بقبه سرخ بنشانده بودند و مردمان می آمدند وپس از سلام گفتن بمعاویه بجانب یزید متوجه گردیدند. از جمله مردی بیامد و بمعاویه سلام گفت و بسوی یزید رفت و تهنیت کرد و باز زی معاویه شد و گفت : یا امیرالمؤمنین اگر او را متولی امور مسلمین نکردتی کار بر مسلمانان تباه کرده بودی و احنف بن قیس نشسته بود و معاویه روی با وی کرد و گفت : یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت : دروغ نیارم گفتن ترس خدای تعالی را و راست ندانم گفتن بیم شما را. و چون بیرون شدند آن چاپلوس احنف را گفت : من دانم که او و پسرش بدترین خلق خدایند لیکن آنان این اموال در خانه ها کرده و بر آن قفل و بند نهاده اند و کلید آن جز این سخنان که گفتم نباشد. احنف گفت : خاموش ! سزد که مرد دوروی و منافق نزد خدای تعالی وجیه نبود. هشام بن عقبة برادر ذوالرمه شاعر مشهور گوید: وقتی نزد احنف بودم و قومی در امر قتلی حکومت بدو برداشته بودند او باولیاء دم گفت :چه خواهید؟ گفتند: قصاص یا دو دیه. و او گفت : فرمان شما راست و چون ایشان بیارامیدند گفت : من به حکومت شما رضا دادم جز اینکه گویم خدای عزوجل یک دیت فرمودو پیامبر او صلی اﷲ علیه و آله نیز بدیه واحده قضا راند و شمایان اکنون دو دیت طلبید و امروز شما خونخواهانید و توانید دو دیت خواستن لیکن بیندیشید از روزی که شما بخون گرفتگان باشید و خواهند با سنت نهاده ٔشما با شما معاملت کنند و آنان چون سخن او بشنیدند بیک دیت بسنده کردند. و او میگفت : من حلم از قیس بن عاصم منقری آموختم چنانکه روزی بمجلس وی بودم و او برسر پای نشسته و دستها بر دو زانو گرده کرده بود و سخن میراند ناگاهان پسر او را کشته و قاتل را که برادرزاده وی بود بسته پیش آوردند و گفتند: او پسر تو را بکشت. قیس دستهای گره کرده خویش نگشود و دنبال سخن طرح شده رها نکرد و آنرا بپایان برد و سپس گفت : پسر دیگر من فلان را بخوانید و او حاضر آمد. گفت : برخیزدست پسرعم خود بگشای و برادر خویش بخاک سپار و صد ناقه مادرِ کشته را بر، چه او از خاندان ما نیست و باشد که این دیت او را تسلیتی بخشد و پس برپای چپ تکیه کرد و گفت :

احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن قیس معاویةبن حصین بن عبادةبن نزال بن منقربن عبیدبن الحارث بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناةبن تمیم التمیمی . نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الأحنف گویند و عبدالواسع جبلی راست :
بحلم ارچند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداندزو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
و هم او گوید:
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل .
و سوزنی گوید:
احنف قیس بحلم و بسخا حاتم طی
بی شریک و تو به از حاتمی و از احنف .
و ابوالفضل بیهقی گوید: نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود.
وی از سادات تابعین است و درک زمان رسول اﷲ علیه و علی آله و اصحابه کرد،لکن توفیق صحابت نیافت . و در بعض فتوحات از جمله فتح قاسان و تیمره حاضر بود. و در فتوح طبس و هرات و مرو شاهجان و بعض حدود طخارستان نیز حضور داشت . حافظ ابونعیم ذکر او آورده و ابن قتیبة در کتاب المعارف گوید: آنگاه که پیامبر صلی اﷲ علیه و سلم بنوتمیم را بدین دعوت فرمود و آنان از قبول مسلمانی سرباز میزدند احنف گفت : او شما را بمکارم اخلاق میخواند و از ذمائم و ملائم آن نهی میکند از گرویدن بدو شما را چه زیان باشد و بنوتمیم اسلام آوردند و احنف نیز مسلمانی گرفت و چون زمان عمر ببود نزد خلیفه آمد. احنف از اجله ٔ تابعین و اکابر آنان و سید قوم خویش و موصوف بعقل و دهاء و علم و حلم است . و از عمر و عثمان و علی روایت کند و حسن بصری و روات بصره از وی روایت آرند و در وقعه ٔ صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بجنگ جمل بهیچیک از دو فریق نپیوست و هم بروزگار آن حضرت ریاست تمیم بصره با وی بود. و بروزگار عمر و عثمان در پاره ای از حروب خراسان انبازی کرد و چون کار خلافت بر معاویه قرارگرفت روزی بمجلس معاویه درآمد و معاویه بدو گفت : ای ابوبحر هیچگاه یاد روز صفین نکنم که سوزشی در دل خویش نیابم . احنف گفت : ای معاویه سوگند با خدای آن دلها که دشمنانگی تو در آن بود هنوز در سینه های ما و آن شمشیرها که با تو بمقاتله درآمدیم در نیامهای خویش است و اگر تو به مقدار میان انگشت ابهام و سبابه به جنگ نزدیک شوی بدستی پیش شویم و اگر تو روان بسوی حرب گرائی ما دوان و شتابان بدانجانب گرائیم و برخاست و بیرون شد و در این وقت خواهر معاویه از پس پرده گفتار احنف گوش میداشت و پرسید: ای امیرمؤمنان این چه کس بود که تهدید و توعید کرد؟ معاویه گفت : این آنکس است که چون خشم آرد صد هزار تن از بنی تمیم بی آنکه سبب خشم او دانند خشم آرند. و در روایت آمده است : بدانروز که معاویه پسر خویش یزید را بولایت عهد منصوب داشت او را بقبه ٔ سرخ بنشانده بودند و مردمان می آمدند وپس از سلام گفتن بمعاویه بجانب یزید متوجه گردیدند. از جمله مردی بیامد و بمعاویه سلام گفت و بسوی یزید رفت و تهنیت کرد و باز زی معاویه شد و گفت : یا امیرالمؤمنین اگر او را متولی امور مسلمین نکردتی کار بر مسلمانان تباه کرده بودی و احنف بن قیس نشسته بود و معاویه روی با وی کرد و گفت : یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت : دروغ نیارم گفتن ترس خدای تعالی را و راست ندانم گفتن بیم شما را. و چون بیرون شدند آن چاپلوس احنف را گفت : من دانم که او و پسرش بدترین خلق خدایند لیکن آنان این اموال در خانه ها کرده و بر آن قفل و بند نهاده اند و کلید آن جز این سخنان که گفتم نباشد. احنف گفت : خاموش ! سزد که مرد دوروی و منافق نزد خدای تعالی وجیه نبود. هشام بن عقبة برادر ذوالرمه ٔ شاعر مشهور گوید: وقتی نزد احنف بودم و قومی در امر قتلی حکومت بدو برداشته بودند او باولیاء دم گفت :چه خواهید؟ گفتند: قصاص یا دو دیه . و او گفت : فرمان شما راست و چون ایشان بیارامیدند گفت : من به حکومت شما رضا دادم جز اینکه گویم خدای عزوجل یک دیت فرمودو پیامبر او صلی اﷲ علیه و آله نیز بدیه ٔ واحده قضا راند و شمایان اکنون دو دیت طلبید و امروز شما خونخواهانید و توانید دو دیت خواستن لیکن بیندیشید از روزی که شما بخون گرفتگان باشید و خواهند با سنت نهاده ٔشما با شما معاملت کنند و آنان چون سخن او بشنیدند بیک دیت بسنده کردند. و او میگفت : من حلم از قیس بن عاصم منقری آموختم چنانکه روزی بمجلس وی بودم و او برسر پای نشسته و دستها بر دو زانو گرده کرده بود و سخن میراند ناگاهان پسر او را کشته و قاتل را که برادرزاده ٔ وی بود بسته پیش آوردند و گفتند: او پسر تو را بکشت . قیس دستهای گره کرده ٔ خویش نگشود و دنبال سخن طرح شده رها نکرد و آنرا بپایان برد و سپس گفت : پسر دیگر من فلان را بخوانید و او حاضر آمد. گفت : برخیزدست پسرعم خود بگشای و برادر خویش بخاک سپار و صد ناقه مادرِ کشته را بر، چه او از خاندان ما نیست و باشد که این دیت او را تسلیتی بخشد و پس برپای چپ تکیه کرد و گفت :
انی امرؤ لایعتری خلقی
دنس یفنده ولا افن
من منقر فی بیت مکرمة
والغصن ینبت حوله الغصن
خطباء حین یقول قائلهم
بیض الوجوه مصاقع لسن
لایفطنون لعیب جارهم
و هم لحسن جواره فطن .
وقتی نزد مصعب از مردی سعایتی رفت و آن مرد پیش مصعب شد و بی گناهی خویش مینمود. مصعب گفت :سخن تو نتوانم استوار داشتن چه آورنده ٔ خبر ثقه است . احنف گفت : ای امیر ثقه هرگز خبرچینی نکند. و آنگاه که عبیداﷲبن زیاد حکومت عراق داشت از اکرام و احترام منزلت احنف بکاست و آنانرا که مکانت او نداشتند مقدم داشت تا آنگاه که عبیداﷲ زیاد اعیان عراق و از جمله احنف را برای سلام معاویه با خویشتن بعراق برداشت و نزد معاویه بگفت . معاویه گفت : آنان را پیش آر و هریک را در مرتبت خویش بازدار و عبیداﷲ چنین کرد و در آخر همه احنف را بداشت و معاویه با ایشان بسخن درآمدو تنها روی سخن با احنف داشت و بدیگران توجهی ننمودو عراقیان زبان بشکر و ثناء عبیداﷲ گشادند و احنف خاموش بود معاویه او را گفت : یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت : اگر من در سخن آیم برخلاف اینان خواهم گفتن ، معاویه گفت گواهان باشید که من عبیداﷲ را از ولایت عراق عزل کردم برخیزید و در امر امیری که خواهید بر شما گمارم نظر کنید و بعد از سه روز نزد من آیید و رای خود بازنمائید. چون رؤسای عراق بیرون شدند بعض آنان امارت خویشتن را خواستند و پاره ای تعیین غیری طلبیدند و بنهانی هریکی در سر بپیشرفت مقصود خویش و بتقویت قصد خود با خواص معاویه سخن کردند و بروز سوم نزد معاویه رفتند. احنف نیز با ایشان بود و عبیداﷲ آنان را بترتیب مجلس نخستین بنشاند و معاویه چون روز پیشین ساعتی با احنف از هر دری سخن کرد و سپس گفت : در امر امارت بر چه نهادید. و هریک از آنان نام مردی می برد و سخن آنان بطول کشید و بمنازعة و جدال انجامید و هم احنف ساکت بود و در این سه روز با کس درینمعنی حرفی نگفته بود و باز معاویه گفت : ای ابوبحراز چه تو چیزی نگوئی ؟ گفت : اگر تنی از کسان خویش برما گماشتن خواهی عادل تر از عبیداﷲ نیابی و اگر از غیر کسان خود گزینی فرمان ترا باشد و یک تن از آنان که در مجلس اول ثناء و شکر عبیداﷲ کرده بودند در این مجلس نام او نبرده و عودت او را نخواسته بود. چون معاویه گفتار احنف بشنید گفت : گواهان باشید که من دیگربار ولایت عراق عبیداﷲ را دادم و عراقیان جمله بر اینکه بازگشت عبیداﷲ نخواسته بودند پشیمانی خوردند و معاویه بدانست که شکر آنان عبیداﷲ را برای رغبت آنان بدو نبود برحسب عادت جاری میان مردمان بود که هر حاکم منصوبی را میستایند. و چون جماعت بپراکند معاویه با عبیداﷲ خالی کرد و گفت : چگونه مردی چون احنف را مهمل گذاری ندیدی که چگونه او ترا عزل و سپس منصوب داشت و در هر دو حال خاموش بود و این کسان که تو آنان را بر او مقدم داشتی و تکیه ٔ تو برایشان بود هیچیک بنفع تو چیزی نگفتند و آنگاه که من کار بدیشان ماندم هیچیک زی تو نگرائیدند و چون احنفی را یار گرفتن و ذخیره نهادن سزاوار است و آنگاه که بعراق بازگشتند عبیداﷲ به احنف اقبال کرد و او را محرم و صاحب سر خود گردانید و چون آن حادثه ٔ مشهور عبیداﷲ را روی داد دوستی هیچکس جز احنف او را سود نداشت و احنف تا زمان مصعب بن زبیر بزیست و با او دوست بود و با وی بکوفه رفت و بسال 69 هَ . ق . هم بکوفه درگذشت و بعضی سال وفات او را 71 و برخی 67 و بعضی 68 و پاره ای گفته اند و قول اول اشهر است و بعضی گویند که او عمری بسیار یافت و در ثویّه نزدیک قبر زیاد جسد وی بخاک سپردند و مصعب بی رداء در تشییع جنازه ٔ او حاضر شد. و در تاج العروس آمده است : الاحنف لقب له و انما لقب به لحنف کان به ... و هو الذی افتتح الروزنات سنة 67 بالکوفة و یقال سنة 73، و السیوف الحنیفیة تنسب الیه لانه اول من امر باتخاذها، والقیاس احنفی -انتهی . و از احنف پرسیدند حلم چه باشد؟ گفت : فروتنی با شکیبائی و آنگاه که مردم از بردباری او بشگفتی اندر میشدند میگفت من نیز آنچه را که شما درمی یابید درمی یابم لکن شکیبائی می ورزم و از سخنان اوست : الاادلکم علی المحمدة بلامزریة، الخلق السجیح و الکف عن القبیح . الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی و اللسان البذی . و من کلامه : ماخاف شریف و لا کذب عاقل و لااغتاب مؤمن و قال ماادخرت الاَّباء للابناء و لاابقت الموتی للأحیاء افضل من اصطناع المعروف عند ذوی الاحساب و الاَّداب و قال کثرة الضحک تُذْهِب ُ الهیبة و کثرة المزاح تذهب المروة و من لزم شیئا عرف به و سمع الاحنف رجلا یقول : ماابالی امتدحت ام ذممت فقال له لقد استرحت من حیث تعب الکرام . و من کلامه : جنّبوا مجلسنا ذکرالطعام والنساء فانی ابغض الرجل ان یکون وصافاً لفرجه و بطنه و ان من المروة ان یترک الرجل الطعام و هو یشتهیه .
سلیمان التمیمی از احنف نقل کند که گفته : ما ذکرت احداً بسوء بعد ان یقوم عندی . و نیز از سخنان اوست : لامروءة لکذوب ولاراحة لحسود و لاحیلة لبخیل و لاسؤدد لسیی ءالخلق و لا اخاء لملول . و نیزگفته : وجدت الحلم انصر لی من الرجال . خالدبن صفوان در حق احنف معاویةبن هشام را گفت : کان لایشره و لایحسدو لایمنع حقا و کان موفقاً للخیر معصوماً من الشر و کان اشدالناس علی نفسه سلطانا. مؤلف تاریخ سیستان در عنوان آمدن عبداﷲبن عامر کریز بسیستان اندر سنه ٔ احدی و اربعین (41 هَ . ق .) آرد: چون این ولایت بدو مفوض کرده شد، ابتداء بسیستان شد، و بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند از بزرگان و سادات و عرب و عجم ، باز چون اینجا روزگاری ببود، از اینجا سوی خراسان شد... رجوع به ابوبحر ضحاک احنف ... و ابن خلکان ج 1 ص 250 و طبقات ابن سعد و تاریخ سیستان ص 91 و صفةالصفوة ج 3 ص 123 و الموشح چ مصر ص 326 و حبط ج 1 ص 166، 171، 179، 189، 249، 309 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 شود.


احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی ).


احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) همدانی . وی از کبار مشایخ همدان است . و او گفته که ابتداء کار من آن بود که در بادیه ای بودم تنها، مانده شدم دست نیاز برداشتم و گفتم : خداوندا ضعیفم و بر جای مانده بضیافت تو آمده ام چون این گفتم در دل من افتاد که مرا میگویند ترا که خوانده است . گفتم : یارب این مملکتی است که طفیلی را گنجائی دارد ناگاه کسی از پشت من آواز دادبازنگریستم دیدم که اعرابی است بر شتر سوار گفت : ای عجمی کجا میروی گفتم : بمکه گفت : ترا که خوانده است ؟گفتم : نمیدانم . گفت : نه درین راه استطاعت شرط کرده است ؟ گفتم : آری ولیکن من طفیلی ام . گفت : نیکو طفیلی تو مملکت گشاده است . گفت : میتوانی این شتر را غمخوارگی کنی ؟ گفتم : آری از شتر فرودآمد و بمن داد و گفت : برو بخانه ٔ خدای تعالی . (نفحات الانس جامی چ هند ص 51).


احنف . [ اَ ن َ ] (ع ص ) کج پای . کژپای . آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی ). آنکه درسینه ٔ قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. آنکه بر پشت پای رود. (زوزنی ). آنکه بر کناره ٔ وحشی پای رود: من الملوک الیونان الاسکندر کان احنف . (صبح الاعشی ). مؤنث : حَنْفاء. (مهذب الاسماء). ج ، حنف .
- احنف گردانیدن ؛ تحنیف . (تاج المصادر بیهقی ).



کلمات دیگر: