کلمه جو
صفحه اصلی

دست گذار

فرهنگ معین

(دَ گُ ) ۱ - (ص فا. ) مددکار، ممد، معاون . ۲ - (ص مف . ) آن چه بر دست جای گیرد. ۳ - تحفه ، یادگار.

لغت نامه دهخدا

دست گذار.[ دَ گ ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) چیزی که آنرا به دست فراهم کرده باشند. ( از آنندراج ). || امکان.تیسر. قدرت. توانائی استطاعت. دست گزار :
بزرگتر زآن چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دست گذار.
فرخی.
بسا کسا که رسد از عطا و همت او
چنانکه من به توانایی و به دست گذار.
فرخی.
همتش برتر از توانائی است
دادنش بیشتر ز دست گذار.
فرخی.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترادسترس و دست گذار.
فرخی.
چنانکه بود ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا جز دروغ دست گذار.
فرخی.
کسی که ذل نبرداشته ست از تعلیم
به عز علم نباشد بسیش دست گذار.
ابوالهیثم ( از جامعالحکمتین ص 245 ).
بر علم تو حق است گذاریدن حکمت
بگزارحق علم گرت دست گذار است.
ناصرخسرو.
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دست گذارستی.
ناصرخسرو.
جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گذار است.
ناصرخسرو.
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را منال و دستگذار.
مسعودسعد.
از سحر بیان تو و اعجاز کف تست
گر دست گذاری است قلم را و کرم را.
انوری ( از آنندراج ).
و رجوع به دستگزار شود.
|| ( نف مرکب ) قادر. توانا بر بخشندگی :
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دست گذار.
مسعودسعد.
|| مددکار. ( آنندراج ). معاون. مددکار و معاون و معین و ناصر. ( ناظم الاطباء ) :
ز فقیری چو دل بدنیا کرد
مر ترا پایمرد و دست گذار.
سنائی.
و رجوع به دستگزار شود. || گذارنده دست. دست به دست گردنده. غیرممکن. غیر پابرجا :
سرو لرزان شد از آن طعنه ٔگل گفت که من
پای بر جایم و همچون تو نیم دست گذار.
انوری.
|| ( اِ مرکب ) تحفه و یادگار. ( آنندراج ).


کلمات دیگر: