خضراء
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام عمارتی است به همدان . (آنندراج ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست . (از معجم البلدان ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیه ٔ زبید. (از معجم البلدان ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره ٔ خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء).
در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور
چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء .
با قامت فرتوتی و باقوت برنا.
که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید.
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء.
چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء.
رکاب افشاند از صحرا بصحراء.
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین.
لشکرکش تو سپهر خضراء
گیسوی تو چتر و غمزه طغراء.
خاک بفرمان تودارد سکون
قبه خضراء تو کنی بیستون.
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضراء را.
بر گنبد خضراء شود ز غبرا.
در او پدید شده شکل گنبد خضراء.
خضراء. [ خ َ ] ( ع اِ ) آسمان. ( منتهی الارب ) :
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته.
رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح
اینت مبارک همای آنت همایون فلک.
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین.
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره ٔ خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام اسب سالم بن عدی است . (منتهی الارب ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام اسب عدی بن جبله بن عرکی است . (منتهی الارب ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام اسب قطبة قینی بن زید است . (منتهی الارب ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خضراء. [ خ َ ] (اِخ ) نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان ).
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته .
خاقانی .
|| سواد قوم و معظم ایشان . || تره های سبز، مانند گندنا و جز آن . || فواکه مانند سیب و امرود و جز آن . ج ، خضراوات . || لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح . || دول سبز گشته از آب کشی . || کبوتران اهلی . (منتهی الارب ). || سبزی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح
اینت مبارک همای آنت همایون فلک .
خاقانی .
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین .
خاقانی .
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان .
خاقانی .
ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن
نقشهایی که در او خیره بماند ابصار.
سعدی .
|| سبزه میدان . سبزمیدان . (یادداشت بخط مؤلف ). || (اصطلاح محدثان ) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه ٔ صحاح البخاری . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور
چه زیر گریجی و چه در خانه ٔ خضراء .
ناصرخسرو.
ای گنبد گردنده ٔ بی روزن خضراء
با قامت فرتوتی و باقوت برنا.
ناصرخسرو.
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید.
خاقانی .
گهی ماننده ٔ خنگی لگام از سر فروکنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء.
مسعودسعد سلمان .
وگر تنگ آید از مشکوی خضراء
چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء.
نظامی .
چو بیرون رفت از آن میدان خضراء
رکاب افشاند از صحرا بصحراء.
نظامی .
- چرخ خضراء ؛ کنایه از آسمان است :
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین .
خاقانی .
- سپهر خضراء ؛ آسمان :
لشکرکش تو سپهر خضراء
گیسوی تو چتر و غمزه طغراء.
نظامی .
- قبه ٔ خضراء ؛ کنایه از آسمان است :
خاک بفرمان تودارد سکون
قبه ٔ خضراء تو کنی بیستون .
نظامی .
- گنبد خضراء ؛ کنایه از آسمانست :
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضراء را.
ناصرخسرو.
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضراء شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
در او پدید شده شکل گنبد خضراء.
مسعودسعد سلمان .