کلمه جو
صفحه اصلی

برازیدن


مترادف برازیدن : برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبنده بودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن، پینه کردن، وصله کردن

فارسی به انگلیسی

befit, comport, suit, to become, to suit, to befit

to become, to suit, to befit, to fit, to comport


befit, comport, fit, suit


فارسی به عربی

اصبح , ناسب

مترادف و متضاد

befit (فعل)
مناسب بودن، درخور بودن، برازیدن

become (فعل)
مناسب بودن، شدن، درخور بودن، برازیدن، امدن به، زیبنده بودن، تحویل یافتن

برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبنده‌بودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن


پینه کردن، وصله کردن


۱. برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبندهبودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن
۲. پینه کردن، وصله کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) وصله کردن پینه کردن جامه .

برازنده بودن، شایسته بودن


فرهنگ معین

(بَ دَ ) (مص ل . ) سزاوار بودن ، شایسته بودن .

لغت نامه دهخدا

برازیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) زیبا نمودن.( شرفنامه منیری ). خوب و زیبا نمودن. ( برهان ) ( آنندراج ). زیبیدن. ( صحاح الفرس ). نیکو کردن. ( فرهنگ اسدی ). طرازیدن. ( فرهنگ اسدی ). ( برازیدن یک مصدر بیش ندارد ). ( یادداشت مؤلف ). || سزیدن. شایسته بودن. سزاوار بودن. لایق بودن. در خور بودن. لیاقت داشتن. ( یادداشت مؤلف ) : و پس ترا از من می آید آنکه از من قدیم تر است و زورمندتر است. آنکه نمی برازم که بند کفش او از پای او بگشایم. ( دیاتسارون ).
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد بخواجه مفخر.
فرخی.
مرا هم گوشه بی توشه سازد
خراش چنگ ناخن را برازد.
نظامی.
ما را نمی برازد با وصلت آشنایی
مرغی نکوتراز من باید هم آشیانت.
سعدی.
قبای حسن فروشی ترا برازد و بس
که همچو گل همه آئین رنگ وبو داری.
حافظ.
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی.
حافظ.
- امثال :
تنهایی به خدای می برازد و بس .
|| وصل کردن چیزی را بچیزی. ( برهان ) ( آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. شایسته بودن، شایستگی داشتن: گر سیستان بنازد بر شهرها برازد / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷ حاشیه ).
۲. زیبندگی داشتن، زیبنده بودن، نیکو نمودن.


کلمات دیگر: