غنائم
رو دادن
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
ضایع کردن، فاسد کردن، از بین بردن، خراب کردن، فاسد شدن، خسارت وارد کردن، ناگوار کردن، پوسیده شدن، لوس کردن، رو دادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) جسارت دادن در اظهار مطلب : [[ تو سخت و جدی بودی و هیچ به من رو نمی دادی ? ]] .
واقع شدن . پیش آمدن . حادق گشتن .
واقع شدن . پیش آمدن . حادق گشتن .
فرهنگ معین
(دَ ) (مص ل . ) گستاخ کردن ، پُررو کردن .
لغت نامه دهخدا
رو دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) واقع شدن. ( آنندراج ). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود :
تا در او اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد.
میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد.
گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد.
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب.
روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد
قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد.
|| موافقت کردن و سازش نمودن. ( آنندراج ) :
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است.
تا در او اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد.
مولوی.
پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد.
خالص ( از آنندراج ).
رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهدگر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب.
صائب ( از آنندراج ).
|| حاصل شدن. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). میسر شدن. ممکن بودن : روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد
قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد.
کلیم ( از آنندراج ).
|| معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. ( لغت محلی شوشتر ). || درتداول عامه ، رو دادن بکسی ؛ او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن : به بچه بسیار رو نباید داد.|| موافقت کردن و سازش نمودن. ( آنندراج ) :
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است.
سلیم ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: