کلمه جو
صفحه اصلی

دستک

فارسی به انگلیسی

pad used as a rough day-book, corner of a cloth, clapping of hands, prop, staff, handle, index, ledger, pry

pad used as a rough day-book, clapping of hands, prop, staff


book, handle, index, ledger, pry


مترادف و متضاد

picket (اسم)
پاسدار، میخ چوبی، دستک، کشیک، چوب نوک تیز، میخچه، چوب پرچین

فرهنگ فارسی

دست مانند، چیزی که ماننددست یابه اندازه کف باشد
( اسم ) ۱ - دست کوچک . ۲ - چیزی که مانند دست باشد دسته . ۳ - دفترچهای که حسابهای معمولی را در آن نویسند . یا دستک و دنبک در آوردن پاپوش دوختن اشکال تراشی کردن .
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بوشهر .

فرهنگ معین

(دَ تَ ) (اِ. ) دفترچه ای که حساب های خرده ریز را در آن نویسند.

لغت نامه دهخدا

دستک . [ دَ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بوشهر واقع در 9هزارگزی جنوب بوشهر و کنارراه شوسه ٔ شیراز به کازرون در ساحل دریا. آب آن از چاه تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


دستک. [دَ ت َ ] ( اِ مصغر ) مصغر دست. دست کوچک :
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
|| زدن دستها به هم. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دستک زدن شود.
- دستک دمبک ، دستک و دمبک ، دستک دنبک ، دستک و دنبک ؛ اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی.
- دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن ؛ دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود.
- دستکش را درکردن ؛ عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. ( امثال و حکم ).
- دستک و دنبک درآوردن ؛ در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن.
|| دسته. گوشه. عروه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): دستک الهاون. ( معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309 ). || دسته قلبه. ( ناظم الاطباء ). || کوبیدن در. ( ناظم الاطباء ). ( اما محل تأمل است. و شاید کوبه در بوده است ). || بندی دولا که بر لبه پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دستک دار ؛ کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار.
- دستک گذاشتن ؛ دوختن دستک کفش را.
|| چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || دوک و مغزل. ( ناظم الاطباء ). || ریسمان تابیده. دشتک. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). || در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. ( نفایس الفنون قسم اول ص 104 ). || دفتر حساب. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). دفتر و دفتر حساب. ( ناظم الاطباء ). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچه سیاهه بازرگان. کتابچه حساب خرج و جمع. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). قِطّ. ( از منتهی الارب ). دستگی. رجوع به دستگی شود.
- دستک و دفتر ؛ یادداشت و دفتر نگهداری حساب.
|| کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. ( آنندراج ) :
تأثیر در خزانه داغ است دست من
نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است.
تأثیر ( از آنندراج ).
|| پروانه راهداری و اجازه نامه عبور و مرور و تذکره. || دعوت نامه و احضارنامه. || وکالت نامه. ( ناظم الاطباء ). || کم دادن در ترازو. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).

دستک. [ دَ ت َ ] ( اِخ ) از دیه های ساوه. ( تاریخ قم ص 140 ).


دستک . [ دَ ت َ ] (اِخ ) از دیه های ساوه . (تاریخ قم ص 140).


دستک . [ دَ ت َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان . واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال ، با 778 تن سکنه . آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


دستک . [دَ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر دست . دست کوچک :
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم .

رودکی .


|| زدن دستها به هم . (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود.
- دستک دمبک ، دستک و دمبک ، دستک دنبک ، دستک و دنبک ؛ اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی .
- دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن ؛ دستک و دنبک درآوردن . رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود.
- دستکش را درکردن ؛ عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن . دروغی را با مهارت راست نمودن . (امثال و حکم ).
- دستک و دنبک درآوردن ؛ در تداول پاپوش دوختن . اشکالتراشی کردن .
|| دسته . گوشه . عروه . (یادداشت مرحوم دهخدا): دستک الهاون . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309). || دسته ٔ قلبه . (ناظم الاطباء). || کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است . و شاید کوبه ٔ در بوده است ). || بندی دولا که بر لبه ٔ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستک دار ؛ کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار.
- دستک گذاشتن ؛ دوختن دستک کفش را.
|| چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف . چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || دوک و مغزل . (ناظم الاطباء). || ریسمان تابیده . دشتک . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104). || دفتر حساب . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دفتر و دفتر حساب . (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن . کتابچه ٔ سیاهه ٔ بازرگان . کتابچه ٔ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قِطّ. (از منتهی الارب ). دستگی . رجوع به دستگی شود.
- دستک و دفتر ؛ یادداشت و دفتر نگهداری حساب .
|| کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است . (آنندراج ) :
تأثیر در خزانه ٔ داغ است دست من
نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است .

تأثیر (از آنندراج ).


|| پروانه ٔ راهداری و اجازه نامه ٔ عبور و مرور و تذکره . || دعوت نامه و احضارنامه . || وکالت نامه . (ناظم الاطباء). || کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).

دستک . [ دَ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین . واقع در 10هزارگزی شمال باختری سرپل ذهاب و کنار راه فرعی یاویسی ، با 150 تن سکنه . آب آن از سراب سیدصادق تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

۱. دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد.
۲. [مجاز] دفتر بغلی.
۳. [مجاز] دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند.
* دستک زدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن.

۱. دست‌مانند؛ چیزی که مانند دست یا به‌اندازۀ کف دست باشد.
۲. [مجاز] دفتر بغلی.
۳. [مجاز] دفترچه‌ای که حساب‌های سردستی را در آن بنویسند.
⟨ دستک زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] زدن کف دو دست بر یکدیگر؛ دست زدن.


دانشنامه عمومی

دستک (آستانه اشرفیه). دستک، منطقه ای است نزدیک دهنه سر سفیدرود از توابع بخش کیاشهر شهرستان آستانه اشرفیه در استان گیلان ایران.دستک در ۱۷ کیلومتری بندر کیاشهر، ۲۶ کیلومتری آستانه اشرفیه ۳۰کیلومتری لاهیجان و ۳۶ کیلومتری شهرستان لنگرود واقع شده است.
این منطقه در بخش کیاشهر قرار داشته و براساس سرشماری سال ۱۳۸۸جمعیت آن ۳۰۰۰نفر (۹۶۰خانوار) بوده است.
برنج، ماهی، هندوانه، بادام، دام وطیور و مرکباتپرفروش ترین محصول دستک ماهی دریای خزر میباشد که موجب تقویت اقتصاد این منطقه و معروفیت دستک شده است
بندر کیاشهر، لاهیجان، آستانه اشرفیه، لنگرود، رودبنه.

گویش مازنی

/dastek/ نخ زیرین بادبادک که نخ نازک قرقره به آن وصل است - دستگیره & تیر و سر تیز کوتاه – چوبهای نازکتر از تیز در سقف - صدای دست زدن
/dase tek/ از فن های کشتی لوچو که انگشتان حریف را گرفته و با شدت می چرخانند و به ناگاه رهایش می کنند تا حریف بر زمین بیفتد

۱نخ زیرین بادبادک که نخ نازک قرقره به آن وصل است ۲دستگیره ...


۱تیر و سر تیز کوتاه – چوبهای نازکتر از تیز در سقف ۲صدای دست ...


واژه نامه بختیاریکا

( دَستَک ) همدست؛ همکار. بیشتر به معنی همدست دزد بکار می رود.

پیشنهاد کاربران

به نام خدا - معمولا وقتی دزدی قصدداشت برای دزدی به روستا یا شهر نا آشنا ورود پیدا کند برای موفقیت در کارش نیاز به یک نفر راهنما وآشنا به موقعیت داخلی آن محلها داشت که فرد مزبور را - دستک - میگفتند /همین الان هم در روستای ما به نام روستای شیخ جعفر از توابع شهرستان قروه کردستان این کلمه کاربرد دارد/

دستک:همان ستون آجر است که معمولا۳۰*۳۰یا۴۰*۴۰ساخته میشود. ( اصطلاح بنایی و ساختمان سازی )

دستک : عضوی در ساختمان فلزی برای تحمل نیروی پیش آمدگی ها . ( اصطلاح بنایی و ساختمان سازی )

دستک : [اصطلاح قنات] کوره انحرافی از کوره اصلی

دستک[ اصطلاح کفاشی]: قسمتی از کفش که بین دهنه و روی رویه قرار می گیرد و معمولا روی اون سوراخ جهت بند رد شدن می خورد.

Dastok ابزاری چوبی شانه مانند برای بافت قالی در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: