کلمه جو
صفحه اصلی

پرهودن

فرهنگ معین

(پَ دَ ) (مص ل . ) نک برهودن .

لغت نامه دهخدا

پرهودن. [ پ َ دَ ] ( مص ) برهودن. بیهودن. ( لغت نامه اسدی ص 111 ). پیهودن . ( لغت فرس اسدی ص 476 ). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. ( لغت فرس اسدی ص 111 ). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت :
جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک
ترا روان و دل از عشق آن کمین [ کذا ] پرهود.
ابوشکور ( از فرهنگ شعوری ).
آب کز آتش است جنبش او
بس کزو سوخته ست یا پرهود.
خسروی.
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم .
کسائی ( از نسخه ای از لغت نامه اسدی ).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود.
ناصرخسرو.


کلمات دیگر: