kitchenware, utensil, vessel
خنور
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
خنور یا گاو
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خنور. [ خ ُن ْ نو ] (اِ) خنُور. بتمام معانی آن . رجوع به خَنور شود.
خنور. [ خ ِن ْ ن َ ] (ع اِ) خَنّور. (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَنّور شود.
- ام خنور . رجوع به ام خَنّور شود.
خنور. [ خ ِن ْ نو ] (ع اِ) دنیا. خِنَوَّر (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
همه جام باده سراسر بلور
طبقهای زرین و زرین خنور.
بستاند عذر توبه بلور.
که شوید جامه را هر بخت کوری.
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نوشته نام او.
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
و آنچه از گونه گون قماش و خنور.
بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور.
از آن دشمن و دوست نارم بخانه
که خالی است از خشک و از تر خنورم.
نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش.
خنور. [ خ ُن ْ نو ] ( اِ ) خنُور. بتمام معانی آن. رجوع به خَنور شود.
خنور. [ خ ِن ْ نو ] ( ع اِ ) دنیا. خِنَوَّر ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنور. [ خ ِ ن َوْ وَ ] ( ع اِ ) دنیا. خِنَّور ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنور. [ خ َن ْ نو ] ( ع اِ ) خِنَّور. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
- ام خنور ؛ کفتار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).
همه جام باده سراسر بلور
طبقهای زرین و زرین خنور.
فردوسی .
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عذر توبه بلور.
عنصری .
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .
شهابی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ).
بضرورت خنوری می بایست که آب بتفاریق در وی جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نوشته نام او.
مولوی .
فعم ؛ پر کردن خنور را. افعام ؛ پر کردن خنور و مانند آن را. متوضر؛خنور چرکین . (منتهی الارب ). || کوزه ٔ گلی که در آن پول نگاه دارند. || ظروف و اوانی و سایر آلات و ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت . (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است ؛ یعنی چیزی که چیز دیگر در آن جای گیرد اعم از سفالینه و فلزینه و نسج و جز آن . وعاء. ظرف . آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف ) :
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
رودکی .
هرچه بودم بخانه خم و کنور
و آنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان .
این کالبد خنور بوده ست شصت سال
بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور.
ناصرخسرو.
لیکن مهم در دنیا شش چیز است : خوردنی . پوشیدنی . مسکن . خنورخانه . زن . مال و جاه . (کیمیای سعادت ).
از آن دشمن و دوست نارم بخانه
که خالی است از خشک و از تر خنورم .
سنائی .
نیابی جوخنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش .
خاقانی .
|| دو بسته ای که روی اسب گذارند و میان آنها سوار بنشیند. (ناظم الاطباء). || کشت کاری . برزیگری . (از ناظم الاطباء).
خنور. [ خ َ ن َوْ وَ ] (ع اِ) خَنّور. رجوع به خَنّور در همه ٔ معانی شود.
خنور. [ خ َن ْ نو ] (ع اِ) خِنَّور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
- ام خنور ؛ کفتار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
|| گاو. || سختی . || نعمت . || نام است . دبر. || نام مصر و بصره . || نی تیر. خِنَوَّر. || هر درخت نرم . || نعمت ظاهر. || (ص ) سست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خنور. [ خ ِ ن َوْ وَ ] (ع اِ) دنیا. خِنَّور (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).