کلمه جو
صفحه اصلی

بود


مترادف بود : حیات، وجود، هستی

متضاد بود : عدم، نیستی

فارسی به انگلیسی

existence, being, was, he/ she/ it is

(می )باشد


he/ she/ it is


was


existence


being


مترادف و متضاد

was (فعل)
بود

حیات، وجود، هستی ≠ عدم، نیستی


فرهنگ فارسی

بودن، هستی، مصدرمرخم، وجودوعدم وهستی
( مصدر ) ۱ - بودن وجود . ۲ - هستی مال : بود و نبودش از دست رفت .

فرهنگ معین

(مص مر. ) ۱ - وجود. ۲ - هستی ، سرمایه . بو دادن (دَ ) (مص ل . ) تفت دادن چیزی روی آتش ، مانند تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت .

لغت نامه دهخدا

بود. ( مص مرخم ، اِمص ) بودن.وجود. ( فرهنگ فارسی معین ). هستی. ( شرفنامه منیری ).موجود چنانچه معدوم ، نابود. ( آنندراج ) :
چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.
فردوسی.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
ناصرخسرو.
جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان.
خاقانی.
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم.
خاقانی.
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.
نظامی.
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام.
نظامی.
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.
نظامی ( هفت پیکر ص 13 ).
- بود و نابود ؛ وجود و عدم. ( ناظم الاطباء ) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت.
سنایی.
- || دارایی و تنگدستی و غنا. ( ناظم الاطباء ).
- || هر چیز موجود و حاضر. ( ناظم الاطباء ).
- || هر چیز آینده. ( ناظم الاطباء ).
- بود و نبود ؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم. ( آنندراج ). هستی و نیستی : بود و نبودش یکسان است :
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.
سوزنی.
مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.
علی اکبردهخدا.
|| هستی. مال. ( فرهنگ فارسی معین ) :
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست.
مولوی.
به اندازه بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.
سعدی.
|| پود. حراق. خف. بد. پد. پیفه.( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.

بود. [ ب َ ] ( ع اِ ) چاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ).

بود. [ ب َ ] ( ع مص ) ( از «ب ی د» ) هلاک گردیدن. ( منتهی الارب ).

بود. (مص مرخم ، اِمص ) بودن .وجود. (فرهنگ فارسی معین ). هستی . (شرفنامه ٔ منیری ).موجود چنانچه معدوم ، نابود. (آنندراج ) :
چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.

فردوسی .


چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.

ناصرخسرو.


جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .

سوزنی .


ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان .

خاقانی .


داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم .

خاقانی .


همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.

نظامی .


همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام .

نظامی .


گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.

نظامی (هفت پیکر ص 13).


- بود و نابود ؛ وجود و عدم . (ناظم الاطباء) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت .

سنایی .


- || دارایی و تنگدستی و غنا. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز موجود و حاضر. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز آینده . (ناظم الاطباء).
- بود و نبود ؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم . (آنندراج ). هستی و نیستی : بود و نبودش یکسان است :
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.

سوزنی .


مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.

علی اکبردهخدا.


|| هستی . مال . (فرهنگ فارسی معین ) :
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست .

مولوی .


به اندازه ٔ بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.

سعدی .


|| پود. حراق . خف . بد. پد. پیفه .(یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.

بود. [ ب َ ] (ع اِ) چاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بود. [ ب َ ] (ع مص ) (از «ب ی د») هلاک گردیدن . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

باشد. &delta، هنگام استفهام و آرزومندی گفته می شود: بُوَد آیا که در میکده ها بگشایند / گره از کار فروبستهٴ ما بگشایند (حافظ: ۴۱۰ حاشیه ).
بودن، هستی، وجود.
* بودونبود: ‹بودونابود›
۱. وجودوعدم.
۲. هست ونیست.
۳. داروندار.
* بودوباش: [قدیمی]
۱. وجود، هستی.
۲. وجود داشتن.
۳. منزل، مسکن.

باشد. Δ هنگام استفهام و آرزومندی گفته می‌شود: ◻︎ بُوَد آیا که در میکده‌ها بگشایند / گره از کار فروبستهٴ ما بگشایند (حافظ: ۴۱۰ حاشیه).


بودن؛ هستی؛ وجود.
⟨ بودونبود: ‹بودونابود›
۱. وجودوعدم.
۲. هست‌ونیست.
۳. داروندار.
⟨ بودوباش: [قدیمی]
۱. وجود؛ هستی.
۲. وجود داشتن.
۳. منزل؛ مسکن.


گویش اصفهانی

تکیه ای: bo
طاری: bo
طامه ای: bo
طرقی: bo
کشه ای: bo
نطنزی: bo


گویش مازنی

/bood/ دوام – بقا

دوام – بقا


واژه نامه بختیاریکا

بی ( بید )

پیشنهاد کاربران

"بود" در تاریخ بیهقی به معنی" گذشت" نیز آمده است.
" بیرون طارَم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک یک ساعت بود ، حسنک پیدا آمد بی بند، . . . " ( یک ساعت بود یعنی یک ساعت گذشت )
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۲۹.

بود ( Bud ) : در زبان ترکی به معنی ران


کلمات دیگر: