کلمه جو
صفحه اصلی

نکوهیدن

فارسی به انگلیسی

to blame, to despise, criticize, decry, dispraise, objurgate, reprehend, reproach, reprove, scold

blame, criticize, decry, dispraise, objurgate, reprehend, reproach, reprove, scold


فرهنگ فارسی

سرزنش کردن، زشت گفتن، ملامت کردن، زشت شمرده شده
(مصدر ) (نکوهید نکوهد خواهد نکوهید بنکوه نکوهنده نکوهیده نکوهش ) ۱ - سرزنش کردن عیب گفتن مقابل ستودن: تا اکنون بر عاشقان می نکوهیدم و اکنون مرا نکوهند . ۲ - غلبه کردن .

فرهنگ معین

(نَ یا ن دَ ) (مص م . ) سرزنش کردن ، ملامت کردن .

لغت نامه دهخدا

نکوهیدن. [ ن ِ دَ ] ( مص ) سرزنش کردن. ( غیاث اللغات ) ( از برهان قاطع ) ( از معیار جمالی ) ( ناظم الاطباء ). ملامت کردن. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). نکوهش. ( جهانگیری ). مذمت نمودن. عیب گفتن. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). بدگوئی کردن. ( فرهنگ خطی ). ذم. ( ترجمان القرآن ) ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). ملامة. ( دهار ) ( منتهی الارب ). لوم. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) ( منتهی الارب ). هجا. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). هجو. تهجاء. لومة. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). تأنیب. ( صراح ). توبیخ. ملام. عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. ( از منتهی الارب ). تحقیر نمودن. کوچک شمردن. حقیر پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد کردن. قبول ناکردن. ناپسندیدن. زشت و ناخوش گفتن. شکایت کردن از کسی. اهانت کردن از دین [کذا ]. ( از ناظم الاطباء ). مقابل ستودن. ( فرهنگ فارسی معین ). قدح. نقد. بذء. ثرب. اثراب. لحی. تلاحی. تعییر. تبکیت. الامة. ثلب. ( یادداشت مؤلف ) :
در نکوهیدن کسان دارد
صد زبان و به عیب خود اخرس.
ابوالمؤید.
دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲبن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. ( ترجمه طبری بلعمی ). مردمان گرد آمدند پس [ قتیبه ] برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت. ( ترجمه طبری بلعمی ). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن کهتران و مهان.
فردوسی.
که این را منش بود و دیگر نبود
یکی را نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا
که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه.
عسجدی.
گرْش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورْش بنوازی نیابی زو ثواب.
ناصرخسرو.
مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی
چه نکوهیم که از دیو گریزانم.
ناصرخسرو.
جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود
بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود.
ناصرخسرو.
و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت ، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. ( فارسنامه ابن بلخی ص 46 ). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. ( نوروزنامه ).

نکوهیدن . [ ن ِ دَ ] (مص ) سرزنش کردن . (غیاث اللغات ) (از برهان قاطع) (از معیار جمالی ) (ناظم الاطباء). ملامت کردن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نکوهش . (جهانگیری ). مذمت نمودن . عیب گفتن . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی کردن . (فرهنگ خطی ). ذم . (ترجمان القرآن ) (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). ملامة. (دهار) (منتهی الارب ). لوم . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (منتهی الارب ). هجا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). هجو. تهجاء. لومة. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). تأنیب . (صراح ). توبیخ . ملام . عذل . تعذیل . عذم . عرز. تفنید. (از منتهی الارب ). تحقیر نمودن . کوچک شمردن . حقیر پنداشتن . اهانت کردن . سبک شمردن . رد کردن . قبول ناکردن . ناپسندیدن . زشت و ناخوش گفتن . شکایت کردن از کسی . اهانت کردن از دین [کذا ]. (از ناظم الاطباء). مقابل ستودن . (فرهنگ فارسی معین ). قدح . نقد. بذء. ثرب . اثراب . لحی . تلاحی . تعییر. تبکیت . الامة. ثلب . (یادداشت مؤلف ) :
در نکوهیدن کسان دارد
صد زبان و به عیب خود اخرس .

ابوالمؤید.


دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲبن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مردمان گرد آمدند پس [ قتیبه ] برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن کهتران و مهان .

فردوسی .


که این را منش بود و دیگر نبود
یکی را نکوهید و دیگر ستود.

فردوسی .


کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا
که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه .

عسجدی .


گرْش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورْش بنوازی نیابی زو ثواب .

ناصرخسرو.


مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی
چه نکوهیم که از دیو گریزانم .

ناصرخسرو.


جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود
بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود.

ناصرخسرو.


و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت ، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 46). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. (نوروزنامه ).
عقل را گر سوی تو هست شکوه
باده ٔ عقل دزد را منکوه .

سنائی .


تو مرا گر پیاده ام منکوه
که مرا از پیادگی گله نیست .

انوری (از انجمن آرا).


نکوهیداز آن حرف او را بسی
پس آنگاه گفتش مگو با کسی .

فریدالدین (از فرهنگ خطی ).


خود را چو ستوده ای نکوهد
عیسای فلک نشین شمارش .

خاقانی .


هرچه اوبیشترم بنکوهد
من از آن بیشترش بستایم .

خاقانی .


بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید، رابعه گفت تو سخت دنیا دوست داری . (تذکرةالاولیاء).
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی .

مولوی .


گر عطارد نکوهدم شاید
زآنکه القاص لایحب القاص .

ابن یمین .


جهان چو خاک در توست و عرصه ٔ ملکت
چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک .

شمس فخری .


|| غلبه کردن : گیتی نکوه . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نکوه شود.

فرهنگ عمید

سرزنش کردن، زشت گفتن، ملامت کردن، مذمت کردن: به نکوهش مکن درون ها ریش / خویشتن را نکوه از همه بیش (کسائی: ۶۳ ).

جدول کلمات

ذم


کلمات دیگر: