بزمان. [ ب َ / ب ُ ] ( اِ ) میل. خواهش. ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) مخمور و بیدماغ. ( آنندراج ). مست و اندوهگین. ( ناظم الاطباء ). مخمور. غمگین ، و قیل با باء و زای فارسی یعنی پژمان. ( از شرفنامه منیری ) :
کدام روز بمستی گذاره خواهم کرد
کسی که او ببهار چنین بود بزمان.
حکیم ازرقی ( ازآنندراج ).
و رجوع به پژمان شود.
بزمان. [ ] ( اِخ ) ( کوه... ) در مشرق بم و نرماشیر است. ( یادداشت بخط دهخدا ).
بزمان. [ ] ( اِخ ) طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیه بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیرو بی بضاعت هستند. ( از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99 ).
بزمان. [ ب ِزَ ] ( ق مرکب ) ( از: ب + زمان ) درزمان. فی الفور. درساعت. دردم. فوراً. ( یادداشت بخط دهخدا ) :
خبر شنید که شیری براه دید کسی
ز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمان.
فرخی.
ساقی طرفه که گر دست بزلفش ببری
دست و انگشت تو پرحلقه شود هم بزمان.
فرخی.
صفی که خواجه بدو رو نهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان.
فرخی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی یا عنصری.