کلمه جو
صفحه اصلی

پیرامن

فارسی به انگلیسی

environs

فرهنگ فارسی

پیرامون
( اسم ) پیرامون : زرنگ شهری با حصارست و پیرامن او خندق است . بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روض. دار السلام . ( حافظ )
پیرامون اطراف و گرد چیزی

فرهنگ معین

(مَ ) (اِ. ) نک پیرامون .

لغت نامه دهخدا

پیرامن. [ م ُ / م َ ] ( اِ ) پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی.حول. گرداگرد چیزی. ( اوبهی ). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد : زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. ( حدود العالم ).
گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا.
ابوالحسن اورمزدی.
بدوزخ درون زشت آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا.
دقیقی.
ببندید با یکدگر دامنا
نمانید بدخواه پیرامنا.
فردوسی.
یلانی که بودند خنجرگذار
بگشتند پیرامن کارزار.
فردوسی.
برید آن سر شاهوار ازتنش
نیامد یکی خویش پیرامنش.
فردوسی.
ز دو لشکر از یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس.
فردوسی.
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه و شاه جمشید ماند.
فردوسی.
بپیرامن دژ یکی راه نیست
وگر هست از ما کس آگاه نیست.
فردوسی.
بیامد بپیرامن طیسفون
سپاهی ز انداز دانش فزون.
فردوسی.
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری.
منوچهری.
و پیرامن وی مهاجرین و انصار. ( تاریخ سیستان ).
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه جادو و شاه ماند.
اسدی.
مر این ماهی خرد رادشمنست
همه روز گردانش پیرامنست.
اسدی.
تا تن من گشت بپیرامنش
دیو نگشتست بپیرامنم.
ناصرخسرو.
و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 90 ). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. ( ایضاً ص 90 ). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. ( ایضاً ص 155 ). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. ( ایضاً ص 137 ). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 101 ).
کند از غالیه پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن ( ؟ ) و گلچین نکند.
سوزنی.
حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 343 ). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند ( ترجمه تاریخ یمینی ). ( فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف ( ترجمه تاریخ یمینی ص 448 ). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 370 ). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 422 ). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 415 ). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 33 ). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 56 ). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 208 ). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 159 ). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمه او درآمده بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 234 ). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 249 ). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطه آن حصار درآمدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 249 ). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 287 ).

پیرامن . [ م ُ / م َ ] (اِ) پیرامون . اطراف و گرد چیزی . حوالی .حول . گرداگرد چیزی . (اوبهی ). دوروبر. دوره . دور. گرد. دورتادور. جوانب . گردبرگرد : زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است . (حدود العالم ).
گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا.

ابوالحسن اورمزدی .


بدوزخ درون زشت آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا.

دقیقی .


ببندید با یکدگر دامنا
نمانید بدخواه پیرامنا.

فردوسی .


یلانی که بودند خنجرگذار
بگشتند پیرامن کارزار.

فردوسی .


برید آن سر شاهوار ازتنش
نیامد یکی خویش پیرامنش .

فردوسی .


ز دو لشکر از یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس .

فردوسی .


هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه و شاه جمشید ماند.

فردوسی .


بپیرامن دژ یکی راه نیست
وگر هست از ما کس آگاه نیست .

فردوسی .


بیامد بپیرامن طیسفون
سپاهی ز انداز دانش فزون .

فردوسی .


ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری .

منوچهری .


و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان ).
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.

اسدی .


مر این ماهی خرد رادشمنست
همه روز گردانش پیرامنست .

اسدی .


تا تن من گشت بپیرامنش
دیو نگشتست بپیرامنم .

ناصرخسرو.


و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان . (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است . (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
کند از غالیه پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند.

سوزنی .


حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمه ٔ او درآمده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطه ٔ آن حصار درآمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287).
در کوی هوس دام هوانست نهاده
بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی .

عبدالواسع جبلی .


نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مار فسائی .

خاقانی .


پیرامن کویش بشب ، خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنجست ای عجب ، ماریست پیرامون او.

خاقانی .


مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی .

خاقانی .


پران ملک پیرامنش ، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش ، یک چشم بینا داشته .

خاقانی .


گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده .

خاقانی .


اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند.

خاقانی .


هست بپیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب .

خاقانی .


وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.

خاقانی .


بلشکر بفرمود تا صدهزار
درآیند پیرامن آن حصار.

نظامی .


یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت .

نظامی .


ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند.

نظامی .


نبود از تیغها پیرامن شاه .
بیک میدان کسی را پیش و پس راه .

نظامی .


گفتا مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد.

نظامی .


پیرامن هرچه ناپدیدست
در دامن عصمتش کشیدست .

نظامی .


بهشتی شده بیشه پیرامنش
دگر کوثری بسته بر دامنش .

نظامی .


بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن .

جمال الدین عبدالرزاق .


پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس . (عقدالعلی ).
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن .

سعدی .


مرا دستگاهی که پیرامنست
پدر گفت میراث جد منست .

سعدی .


چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش .

سعدی .


عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون صد کشته در دامنت .

سعدی .


دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت .

سعدی .


ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش .

سعدی


چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت .

سعدی .


بزمگاهی دلنشان ، چون قصر فردوس برین
گلشن پیرامنش چون روضه ٔ دارالسلام .

حافظ.


چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد.

مغربی .


می بیاور که خبر میدهد ایام بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت .

یغما.


حیزوم ، حزیم ، پیرامن نای گلو از سوی سینه ؛ حرم ؛ پیرامن کعبه . جول ؛ پیرامن درون چاه . ملاغم ؛ پیرامن دهان . (از منتهی الارب ). وصید؛ پیرامن سرای . (دهار). فناءالدار؛ پیرامن سرای . ملامج ؛ پیرامن دهن . حوق ؛ پیرامن ختنه گاه . عطن ؛ پیرامن حوض و خانه . معطن ؛ پیرامن چاه و خانه . حریم ؛ پیرامن حوض و چاه . (از منتهی الارب ). جوار؛ صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن .(از منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

= پیرامون

پیرامون#NAME?



کلمات دیگر: