کلمه جو
صفحه اصلی

پیازی

مترادف و متضاد

bulbar (صفت)
پیازی، پیاز دار

bulbous (صفت)
پیازی، پیاز دار

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به پیاز. ۱- آلوده به پیاز. ۲- برنگ پوست پیاز سرخ پیازکی . یا لعل پیازی . لعل پیازکی : دریا گند نارنگ از تیغ شاه گلگون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش . ( خاقانی ) ۳- نوعی از گرز پیازک . ۴- جگر و شش گوسفند که با پیاز سرخ کنند و خورند.یا پوست پیازی . ۱- ورق. نازک روی پیاز. ۲- سخت بی دوام و نازک .
منسوب به پیاز برنگ پوست پیاز سرخ

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - نوعی لعل گرانبها. ۲ - گرزی با چند گوی فولادی و دستة چوبی .

لغت نامه دهخدا

پیازی . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی مشهد بفریمان . دامنه ، معتدل . دارای 8 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


پیازی. ( ص نسبی ) منسوب به پیاز. || آلوده به پیاز. || برنگ پوست پیاز سرخ. برنگ پوست سرخ بعضی پیازها. پیازکی. چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی. ( آنندراج ).
- اشک پیازی ؛ اشک خونین :
تا چشم تو آراسته سرمه ناز است
از دیده عشاق دهد اشک پیازی.
علی خراسانی.
- پوست پیازی ؛ سخت بی دوام و نازک. رجوع به پوست شود.
- لعل پیازی ؛ پیازکی. نوعی گوهر. نوعی لعل قیمتی. ( برهان ) :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی
تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر.
رضی نیشابوری.
دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش.
خاقانی.
|| ( اِ ) نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند. ( برهان ).پیازکی. || جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند. ( فرهنگ نظام ).

پیازی. ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 19 هزارگزی باختر فریمان و 8 هزارگزی باختر شوسه عمومی مشهد بفریمان. دامنه ، معتدل. دارای 8 تن سکنه. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).

پیازی . (ص نسبی ) منسوب به پیاز. || آلوده به پیاز. || برنگ پوست پیاز سرخ . برنگ پوست سرخ بعضی پیازها. پیازکی . چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی . (آنندراج ).
- اشک پیازی ؛ اشک خونین :
تا چشم تو آراسته ٔ سرمه ٔ ناز است
از دیده ٔ عشاق دهد اشک پیازی .

علی خراسانی .


- پوست پیازی ؛ سخت بی دوام و نازک . رجوع به پوست شود.
- لعل پیازی ؛ پیازکی . نوعی گوهر. نوعی لعل قیمتی . (برهان ) :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی
تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر.

رضی نیشابوری .


دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش .

خاقانی .


|| (اِ) نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند. (برهان ).پیازکی . || جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند. (فرهنگ نظام ).

فرهنگ عمید

۱. آلوده به پیاز یا بوی پیاز.
۲. به رنگ پوست پیاز.

گویش مازنی

/piyaazi/ از گیاهان پیازدار و بومی که دارای برگ های نسبتا ضخیم و کشیده است & گیاهی خودرو شبیه پیاز

از گیاهان پیازدار و بومی که دارای برگ های نسبتا ضخیم و کشیده ...


گیاهی خودرو شبیه پیاز



کلمات دیگر: