کلمه جو
صفحه اصلی

دوشینه

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به دوش ( شب گذشته ) دیشبی .

لغت نامه دهخدا

دوشینه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به دوش. ( ناظم الاطباء ). دوشین. دیشبینه. دیشبی. ( یادداشت مؤلف ). به معنی دوش که شب گذشته باشد. ( آنندراج ). || دیشب و شب گذشته. ( ناظم الاطباء ). شب پیش. دوشین. دوش. ( یادداشت مؤلف ) :
گفتم که بیا وعده دوشینه بیار
ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار.
فرخی.
دوشینه پی شراب می گردیدم
افسرده گلی کنار آتش دیدم.
( منسوب به خیام ).
به جان آوردن دوشینه منگر
بجان بین کآوریدم دیده بر سر.
نظامی.
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند.
نظامی.
ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست.
نظامی.
ماه دوشینه را رساند به مهد
بست کابین چنانکه باشد عهد.
نظامی.
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود.
نظامی.
ز دهقان دوشینه یاد آمدش.
سعدی ( بوستان ).
که دوشینه معذور بودی و مست
ترا و مرا بربط و سر شکست.
سعدی ( بوستان ).
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف دوشینه آغاز کرد.
سعدی ( بوستان ).
دوشینه به کوی می فروشان
پیمانه می به زر خریدم.
جلال الدین اکبرشاه ( از تاریخ ادبیات صفا ج 5 بخش 1 ص 455 ).
دوشینه بر آستان یاد از سر درد می مالیدم سر و دودست و رخ زرد بر حلقه در دست زدم گفت : چرا؟ بیهوده بود کوفتن آهن یوسف عادل شاه. ( از تاریخ ادبیات صفاج 5 بخش 1 ص 448 ).
- دوشینه شب ؛ شب گذشته و دیشب.( ناظم الاطباء ). شب دوشین. ( یادداشت مؤلف ) :
دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل آن چنان باش که دوش.
عنصری.

دوشینه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به دوش به معنی کتف و شانه. || بار بر دوش. ( ناظم الاطباء ).

دوشینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به دوش به معنی کتف و شانه . || بار بر دوش . (ناظم الاطباء).


دوشینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به دوش . (ناظم الاطباء). دوشین . دیشبینه . دیشبی . (یادداشت مؤلف ). به معنی دوش که شب گذشته باشد. (آنندراج ). || دیشب و شب گذشته . (ناظم الاطباء). شب پیش . دوشین . دوش . (یادداشت مؤلف ) :
گفتم که بیا وعده ٔ دوشینه بیار
ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار.

فرخی .


دوشینه پی شراب می گردیدم
افسرده گلی کنار آتش دیدم .

(منسوب به خیام ).


به جان آوردن دوشینه منگر
بجان بین کآوریدم دیده بر سر.

نظامی .


همان افسانه ٔ دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند.

نظامی .


ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده ٔ دوشینه سرمست .

نظامی .


ماه دوشینه را رساند به مهد
بست کابین چنانکه باشد عهد.

نظامی .


مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود.

نظامی .


ز دهقان دوشینه یاد آمدش .

سعدی (بوستان ).


که دوشینه معذور بودی و مست
ترا و مرا بربط و سر شکست .

سعدی (بوستان ).


سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف دوشینه آغاز کرد.

سعدی (بوستان ).


دوشینه به کوی می فروشان
پیمانه ٔ می به زر خریدم .
جلال الدین اکبرشاه (از تاریخ ادبیات صفا ج 5 بخش 1 ص 455).
دوشینه بر آستان یاد از سر درد می مالیدم سر و دودست و رخ زرد بر حلقه ٔ در دست زدم گفت : چرا؟ بیهوده بود کوفتن آهن یوسف عادل شاه . (از تاریخ ادبیات صفاج 5 بخش 1 ص 448).
- دوشینه شب ؛ شب گذشته و دیشب .(ناظم الاطباء). شب دوشین . (یادداشت مؤلف ) :
دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل آن چنان باش که دوش .

عنصری .



فرهنگ عمید

۱. = دوشین
۲. (قید ) شب گذشته، دیشب.


کلمات دیگر: