کیماک
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
ناحیه بوده است بین خرخیز رود ارتش رود آتل و دشت قبچاق . مردم آن چادرنشین بودند .
( اسم ) نواری پهن که بر بالای بار الاغ و استر کشند بالا تنگ : در کار و برون کار هستی گه آهن و گه دوال کیماک . ( سوزنی )
( اسم ) نواری پهن که بر بالای بار الاغ و استر کشند بالا تنگ : در کار و برون کار هستی گه آهن و گه دوال کیماک . ( سوزنی )
فرهنگ معین
(اِ. ) قیماق ، سرشیر.
(اِ. ) تنگ ، نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بندند.
(اِ. ) تنگ ، نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بندند.
(اِ.) قیماق ، سرشیر.
(اِ.) تنگ ، نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بندند.
لغت نامه دهخدا
کیماک . (اِخ ) نام دریایی است . (از برهان ) (از فهرست ولف ). چنان معلوم می شود که دریایی منسوب به کیماک بوده که فردوسی در جنگهای کیخسرو و افراسیاب گفته . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
همه چین و مکران سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم .
به دریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو راکشور و افسرم .
همه چین و مکران سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم .
فردوسی .
به دریای کیماک بر بگذرم
سپارم تو راکشور و افسرم .
فردوسی .
کیماک . (اِخ ) شهری است در ترکستان . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302). نام شهری است از دشت قبچاق . (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی )(برهان ) (ناظم الاطباء): سخن اندر ناحیت کیماک و شهرهای وی ، ناحیت او ناحیتی است مشرق او جنسی از خرخیز است و جنوب وی رود ارتشت و رود آتل و مغرب وی بعضی از خفچاخ است و بعضی ویرانی شمال و شمال او آنجاست ازشمال که اندر او مردم نتوان بودن . و این ناحیتی است که ایشان را یک شهر است و بس ، و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند و گردنده اند بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان و خواسته ٔایشان سمور است و گوسپند و طعام ایشان به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. و هر وقتی که میان ایشان و میان غوز صلح بود به زمستان به برغوز روند، و ملک کیماک را خاقان خوانند و او را یازده عامل است اندر ناحیت کیماک و آن اعمال به میراث به فرزندان آن عامل بازدهند... مستقر خاقان به تابستان شهر نمکیه است . (حدود العالم ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیماک ولایات و صحاری بسیار دارد و از اقلیم ششم است ، در او عمارات بسیار، بلاد و قری کمتر است و سردسیر است و مزروعات و مغروسات نادر نباشد اما دواب و مواشی بسیار بود. (از نزهة القلوب ج 3 ص 261) :
از حسن رای توست که گیتی سرای توست
گیتی سرای توست ز کیماک تاخزر.
یلان خلخ و یغما و کیماک
کمر بسته به خدمت پیش تو باد.
از حسن رای توست که گیتی سرای توست
گیتی سرای توست ز کیماک تاخزر.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302).
یلان خلخ و یغما و کیماک
کمر بسته به خدمت پیش تو باد.
قطران (از فرهنگ رشیدی ).
کیماک. ( اِ )بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند. ( برهان ). تنگی که بر بالای بار بندند. ( فرهنگ رشیدی ). زبرتنگی که بر بالای بار کشند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
در کار و برون کار هستی
گه آهن و گه دوال کیماک.
کیماک. [ ک َ / ک ِ / کی ] ( اِ ) اسم پارسی کف شیرتازه دوشیده است که به پارسی سرشیر و چربه و به ترکی قیماق گویند. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ). به معنی قیماق باشد که سرشیر است. ( برهان ). رجوع به قیماق شود.
کیماک. ( اِخ ) شهری است در ترکستان. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302 ). نام شهری است از دشت قبچاق . ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی )( برهان ) ( ناظم الاطباء ): سخن اندر ناحیت کیماک و شهرهای وی ، ناحیت او ناحیتی است مشرق او جنسی از خرخیز است و جنوب وی رود ارتشت و رود آتل و مغرب وی بعضی از خفچاخ است و بعضی ویرانی شمال و شمال او آنجاست ازشمال که اندر او مردم نتوان بودن. و این ناحیتی است که ایشان را یک شهر است و بس ، و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند و گردنده اند بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان و خواسته ٔایشان سمور است و گوسپند و طعام ایشان به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. و هر وقتی که میان ایشان و میان غوز صلح بود به زمستان به برغوز روند، و ملک کیماک را خاقان خوانند و او را یازده عامل است اندر ناحیت کیماک و آن اعمال به میراث به فرزندان آن عامل بازدهند... مستقر خاقان به تابستان شهر نمکیه است. ( حدود العالم ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کیماک ولایات و صحاری بسیار دارد و از اقلیم ششم است ، در او عمارات بسیار، بلاد و قری کمتر است و سردسیر است و مزروعات و مغروسات نادر نباشد اما دواب و مواشی بسیار بود. ( از نزهة القلوب ج 3 ص 261 ) :
از حسن رای توست که گیتی سرای توست
گیتی سرای توست ز کیماک تاخزر.
کمر بسته به خدمت پیش تو باد.
کیماک.( اِخ ) قومی از ترک. ( نخبة الدهر دمشقی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق... ( مجمل التواریخ و القصص ص 105 ).و رجوع به ص 49 و 105 همین کتاب و ماده قبل شود.
در کار و برون کار هستی
گه آهن و گه دوال کیماک.
سوزنی ( از فرهنگ رشیدی ).
کیماک. [ ک َ / ک ِ / کی ] ( اِ ) اسم پارسی کف شیرتازه دوشیده است که به پارسی سرشیر و چربه و به ترکی قیماق گویند. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ). به معنی قیماق باشد که سرشیر است. ( برهان ). رجوع به قیماق شود.
کیماک. ( اِخ ) شهری است در ترکستان. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302 ). نام شهری است از دشت قبچاق . ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی )( برهان ) ( ناظم الاطباء ): سخن اندر ناحیت کیماک و شهرهای وی ، ناحیت او ناحیتی است مشرق او جنسی از خرخیز است و جنوب وی رود ارتشت و رود آتل و مغرب وی بعضی از خفچاخ است و بعضی ویرانی شمال و شمال او آنجاست ازشمال که اندر او مردم نتوان بودن. و این ناحیتی است که ایشان را یک شهر است و بس ، و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند و گردنده اند بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان و خواسته ٔایشان سمور است و گوسپند و طعام ایشان به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. و هر وقتی که میان ایشان و میان غوز صلح بود به زمستان به برغوز روند، و ملک کیماک را خاقان خوانند و او را یازده عامل است اندر ناحیت کیماک و آن اعمال به میراث به فرزندان آن عامل بازدهند... مستقر خاقان به تابستان شهر نمکیه است. ( حدود العالم ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کیماک ولایات و صحاری بسیار دارد و از اقلیم ششم است ، در او عمارات بسیار، بلاد و قری کمتر است و سردسیر است و مزروعات و مغروسات نادر نباشد اما دواب و مواشی بسیار بود. ( از نزهة القلوب ج 3 ص 261 ) :
از حسن رای توست که گیتی سرای توست
گیتی سرای توست ز کیماک تاخزر.
فرخی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302 ).
یلان خلخ و یغما و کیماک کمر بسته به خدمت پیش تو باد.
قطران ( از فرهنگ رشیدی ).
کیماک.( اِخ ) قومی از ترک. ( نخبة الدهر دمشقی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق... ( مجمل التواریخ و القصص ص 105 ).و رجوع به ص 49 و 105 همین کتاب و ماده قبل شود.
کیماک . (اِ)بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند. (برهان ). تنگی که بر بالای بار بندند. (فرهنگ رشیدی ). زبرتنگی که بر بالای بار کشند. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) :
در کار و برون کار هستی
گه آهن و گه دوال کیماک .
در کار و برون کار هستی
گه آهن و گه دوال کیماک .
سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).
کیماک . [ ک َ / ک ِ / کی ] (اِ) اسم پارسی کف شیرتازه دوشیده است که به پارسی سرشیر و چربه و به ترکی قیماق گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). به معنی قیماق باشد که سرشیر است . (برهان ). رجوع به قیماق شود.
کیماک .(اِخ ) قومی از ترک . (نخبة الدهر دمشقی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق ... (مجمل التواریخ و القصص ص 105).و رجوع به ص 49 و 105 همین کتاب و ماده ٔ قبل شود.
فرهنگ عمید
قیماق، سرشیر.
نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بستند، تنگ.
نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بستند، تنگ.
قیماق؛ سرشیر.
نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر میبستند؛ تنگ.
دانشنامه آزاد فارسی
از اقوام ترک آسیای میانه، ساکنِ حوضۀ علیا و میانی رودخانۀ ایرتیش، متشکل از قبایل گوناگون چادرنشین. سردسیر و گرمسیر این مردم در سرزمین خودشان برگزار می شد. به نوشتۀ حدودالعالم، در ناحیۀ کیماک فقط یک شهر وجود داشت. پادشاه کیماک ها، از طریق یازده عامل بر این سرزمین حکومت می کرد. منصب عمال یادشده موروثی بود. سرزمین کیماک از غرب تا رودخانۀ کاما، شاخۀ شرقی رودخانۀ ولگا، و از شمال به مناطق نامسکون امتداد داشت. کیماک ها از شرق با گروهی از غزان و در جنوب نیز به احتمال فراوان با غزان و قرلقان همسایه بودند. اهمیت کیماک ها در تاریخ ایران و اسلام بیشتر از جهت تشکیل قوم قپچاق است که شعبه ای از کیماک ها بودند.
wikijoo: کیماک
کلمات دیگر: