کلمه جو
صفحه اصلی

مذل

فارسی به انگلیسی

who renders humble or abject

فرهنگ فارسی

ذلیل کننده، خوارکننده
( اسم ) خوار کننده ذلیل کننده جمع : مذلین .
مرد خرد جثه کم گوشت

فرهنگ معین

(مُ ذِ لِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) خوار دارنده .

لغت نامه دهخدا

مذل. [ م َ ] ( ع ص ) رجل مذل النفس و الید؛ جوانمرد. ( منتهی الارب )؛ سمح. ( اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). رجوع به مَذِل شود. || ( مص ) بی تابی کردن و دلتنگی نمودن. قلق و ضجر. مِذال. مَذَل ، فهو: مَذِل و مَذیل. ( از متن اللغة ). || تنگدل شدن از پوشش راز نهانی. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). به ستوه آمدن از نگاهداشت رازکسی و فاش کردن راز. ( از منتهی الارب ). بی تابی و قلق نمودن در حفظ رازی و فاش و منتشر کردن آن راز را. گویند: مذل بسره. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). و مذل اللسان بالقول ؛ اخرجه و افشاه. ( متن اللغة ). مَذَل. ( متن اللغة ). مذال. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). || جوانمردی کردن بچیزی. ( از منتهی الارب ). از نگهداری مال بستوه آمدن و انفاق کردن آن را: مذل بماله. ( از متن اللغة ): مذل نفسه بالشی ٔ؛ سمحت به. ( اقرب الموارد ). مَذَل. ( متن اللغة ). مذال. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). || در رختخواب قلق و بی تابی کردن و جابجا شدن. مَذَل. مذال. ( از متن اللغة ). || به خواب شدن پای کسی و سست گردیدن آن. ( از منتهی الارب ). مَذَل. خدر شدن پا. ( از متن اللغة ). در خواب شدن پای. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || ( اِمص ) سستی و فروهشتگی هر چه باشد. ( منتهی الارب ). هر فترة و خدر را مذل گویند. ( از اقرب الموارد ).

مذل. [ م َ ذَ ] ( ع مص ) به ستوه آمدن. بی آرام گردیدن. تنگدل شدن. ( از منتهی الارب ). قلق. ضجر. مَذل. مذال. ( از متن اللغة ). رجوع به مَذل شود. || آرام نگرفتن از دلتنگی و ضجر. ( از اقرب الموارد ). قرار و آرام نگرفتن بر فراش و رختخواب. مذالة. مذال. ( از متن اللغة ). رجوع به مَذل شود. || جوانمردی و بخشش کردن به مال وبه نفس و به عرض. ( از اقرب الموارد ): مذلت نفسه ؛ طابت و سمحت ، و بعرضه و بنفسه ؛ جاد بهما. مذال. مذالة. ( متن اللغة ). نیز رجوع به مَذل شود. || به خواب شدن و سست گردیدن پای. ( از ناظم الاطباء ). خدر شدن پای. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). مَذل. ( متن اللغة ). || فاش کردن راز را. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به مَذل شود.

مذل. [ م َ ذِ ] ( ع ص ) مرد تنگدل به ستوه آمده بی آرام. ( از منتهی الارب ). قلق. ضجور. ( اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). مذیل. ( متن اللغة ). || فاش کننده راز. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دهنده. ( منتهی الارب ). آنکه مالی را که دارد به دیگران بذل کند و رازی را که میداند افشا کند. مَذل.( از متن اللغة ). || آنکه خود را باز نتواند داشت. ( منتهی الارب ). که قادر بر ضبط نفس خویش نیست. ( از متن اللغة ). || سست. ( منتهی الارب ).

مذل . [ م َ ] (ع ص ) رجل مذل النفس و الید؛ جوانمرد. (منتهی الارب )؛ سمح . (اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به مَذِل شود. || (مص ) بی تابی کردن و دلتنگی نمودن . قلق و ضجر. مِذال . مَذَل ، فهو: مَذِل و مَذیل . (از متن اللغة). || تنگدل شدن از پوشش راز نهانی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). به ستوه آمدن از نگاهداشت رازکسی و فاش کردن راز. (از منتهی الارب ). بی تابی و قلق نمودن در حفظ رازی و فاش و منتشر کردن آن راز را. گویند: مذل بسره . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و مذل اللسان بالقول ؛ اخرجه و افشاه . (متن اللغة). مَذَل . (متن اللغة). مذال . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || جوانمردی کردن بچیزی . (از منتهی الارب ). از نگهداری مال بستوه آمدن و انفاق کردن آن را: مذل بماله . (از متن اللغة): مذل نفسه بالشی ٔ؛ سمحت به . (اقرب الموارد). مَذَل . (متن اللغة). مذال . (متن اللغة) (اقرب الموارد). || در رختخواب قلق و بی تابی کردن و جابجا شدن . مَذَل . مذال . (از متن اللغة). || به خواب شدن پای کسی و سست گردیدن آن . (از منتهی الارب ). مَذَل . خدر شدن پا. (از متن اللغة). در خواب شدن پای . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || (اِمص ) سستی و فروهشتگی هر چه باشد. (منتهی الارب ). هر فترة و خدر را مذل گویند. (از اقرب الموارد).


مذل . [ م َ ذَ ] (ع مص ) به ستوه آمدن . بی آرام گردیدن . تنگدل شدن . (از منتهی الارب ). قلق . ضجر. مَذل . مذال . (از متن اللغة). رجوع به مَذل شود. || آرام نگرفتن از دلتنگی و ضجر. (از اقرب الموارد). قرار و آرام نگرفتن بر فراش و رختخواب . مذالة. مذال . (از متن اللغة). رجوع به مَذل شود. || جوانمردی و بخشش کردن به مال وبه نفس و به عرض . (از اقرب الموارد): مذلت نفسه ؛ طابت و سمحت ، و بعرضه و بنفسه ؛ جاد بهما. مذال . مذالة. (متن اللغة). نیز رجوع به مَذل شود. || به خواب شدن و سست گردیدن پای . (از ناظم الاطباء). خدر شدن پای . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). مَذل . (متن اللغة). || فاش کردن راز را. (از ناظم الاطباء). رجوع به مَذل شود.


مذل . [ م َ ذِ ] (ع ص ) مرد تنگدل به ستوه آمده ٔ بی آرام . (از منتهی الارب ). قلق . ضجور. (اقرب الموارد) (از متن اللغة). مذیل . (متن اللغة). || فاش کننده ٔ راز. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دهنده . (منتهی الارب ). آنکه مالی را که دارد به دیگران بذل کند و رازی را که میداند افشا کند. مَذل .(از متن اللغة). || آنکه خود را باز نتواند داشت . (منتهی الارب ). که قادر بر ضبط نفس خویش نیست . (از متن اللغة). || سست . (منتهی الارب ).


مذل . [ م ِ ] (ع ص ) مرد خردجثه ٔ کم گوشت . (منتهی الارب ). صغیرالجثه قلیل اللحم . (متن اللغة).


مذل . [ م ُ ذِل ل ] (ع ص ) خواردارنده . (منتهی الارب ). خوارکننده . (مهذب الاسماء). نعت فاعلی از اِذْلال . ذلیل کننده . خواری دهنده . مقابل مُعِزّ :
و آن قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان ز او با مذلت دوستان با اعتزاز.

منوچهری .


|| (اِخ ) نام باری تعالی است . (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

ذلیل کننده، خوارکننده.

پیشنهاد کاربران

خوار کننده


کلمات دیگر: