کلمه جو
صفحه اصلی

پلیدزبان

فرهنگ فارسی

آنکه به بد گفتن از مردمان خوی گرفته

لغت نامه دهخدا

پلیدزبان. [ پ َ زَ ] ( ص مرکب ) آنکه به بد گفتن از مردمان خوی گرفته. آنکه دشنام بسیار گوید. آنکه عادت به دشنام و بدگوئی دارد. بدزبان. ناسزاگوی. زشت گوی. بددهن. فحاش. بذی اللسان : پس مردی برخاست و گفت من دروغزن و پلیدزبانم دعا کن تا خدای تعالی این زبان از من ببرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را دعا کرد. ( ترجمه طبری بلعمی ). الجلاعة؛ پلیدزفان شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). الجلعة؛ زن پلید زبان. ( ربنجنی ). دقرارة؛ مرد کوتاه بالای پلیدزبان. ذَعمطة؛ زن پلیدزبان. شبوة؛ زن پلیدزبان. ( منتهی الارب ). سِعوة، زن پلیدزبان بیرون آینده از شوی بفدا. ضُباضب و ضبضب ؛ پلیدزبان. طمل ؛ مرد پلیدزبان شوخ چشم بی باک. صخّاب ؛ مرد درشت آواز پلیدزبان. عِنفص ؛ زن پلیدزبان کم حیاء... عَنقفیر؛ زن پلیدزبان. مُدَنِّخ ؛ بسیار پلیدزبان. همری ؛ زن با بانگ و فریاد و درشت آواز پلیدزبان. عِنفص ؛ زن تند و پلیدزبان بی شرم. جرّبانة؛ زن بسیارفریاد پلیدزبان. رجل ُ غنظیان ؛ مرد فاحش پلیدزبان. ( منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

آن که به بد گفتن و دشنام دادن خو گرفته، بدزبان، ناسزاگو.


کلمات دیگر: