کلمه جو
صفحه اصلی

مخیم

فرهنگ فارسی

۱- جایی که در آن خیمه زنند خیمهگاه : و محلی که مجال انداختن عراده و منجنیق بود مخیم نزول همایون ساخت . ۲ - اردوگاه معسکر .
آنکه چادر می زند

فرهنگ معین

(مُ خَ یَّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جایی که در آن خیمه زنند، خیمه گاه . ۲ - اردوگاه ، معسکر.

لغت نامه دهخدا

مخیم. [ م ِخ ْ ی َ ] ( ع اِ ) گردآورده شدن دروده های کشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). آنچه از کشتهای دروده جمعآوری کنند. ( ناظم الاطباء ).

مخیم. [ م ُخ ْ ی َ ] ( ع اِ ) جای بر پا کردن خیمه. ( آنندراج ) ( ازغیاث ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جائی که درآن اقامت کنند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به اخیام شود.

مخیم. [ م ُ ] ( ع ص ) کسی که چادر می زند و خیمه برپا می کند. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

مخیم. [ م ُ خ َی ْ ی َ ] ( ع اِ ) جای ایستاده کردن خیمه. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از اقرب الموارد ). اردو و خیمه گاه و لشکرگاه. ( ناظم الاطباء ) : از خطه ممالک خراسان که مخیم عساکر منصور و مقام جنود نامحصور. ( رشیدی ). و در آن حدود بدان طرف که مخیم آن ملاعین بود چشمه آبی بود چون آب چشم روشن و صافی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 36 ). تاش روی به مخیم خویش آورده و بیشتر حشم او متفرق شدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 92 ). چون رایات خانی با مخیم قدیم رسید. ( جهانگشای جوینی ). چهل روز صحرای مخیم میمون از طبقات مظلومان و اصناف مدعیان مشحون بود. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 35 ). || ( ص ) خیمه زده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

مخیم. [ م ُ خ َی ْ ی ِ ] ( ع ص ) آنکه چادر می زند و خیمه برپا می کند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه در چادر می آید. || آنکه مقیم می گردد در جائی. ( ناظم الاطباء ) ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تخییم شود.

مخیم . [ م ِخ ْ ی َ ] (ع اِ) گردآورده شدن دروده های کشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنچه از کشتهای دروده جمعآوری کنند. (ناظم الاطباء).


مخیم . [ م ُ ] (ع ص ) کسی که چادر می زند و خیمه برپا می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


مخیم . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع اِ) جای ایستاده کردن خیمه . (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). اردو و خیمه گاه و لشکرگاه . (ناظم الاطباء) : از خطه ٔ ممالک خراسان که مخیم عساکر منصور و مقام جنود نامحصور. (رشیدی ). و در آن حدود بدان طرف که مخیم آن ملاعین بود چشمه ٔ آبی بود چون آب چشم روشن و صافی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 36). تاش روی به مخیم خویش آورده و بیشتر حشم او متفرق شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 92). چون رایات خانی با مخیم قدیم رسید. (جهانگشای جوینی ). چهل روز صحرای مخیم میمون از طبقات مظلومان و اصناف مدعیان مشحون بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 35). || (ص ) خیمه زده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


مخیم . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه چادر می زند و خیمه برپا می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه در چادر می آید. || آنکه مقیم می گردد در جائی . (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تخییم شود.


مخیم . [ م ُخ ْ ی َ ] (ع اِ) جای بر پا کردن خیمه . (آنندراج ) (ازغیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جائی که درآن اقامت کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به اخیام شود.


فرهنگ عمید

جایی که در آن خیمه برپا کرده باشند، خیمه گاه.


کلمات دیگر: