پیخ. ( اِ ) رمص. قی ( در چشم ). کیخ. خیم. ژفک. ژفکاب. چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند. ( برهان ). آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست. آژیخ. ( صحاح الفرس ). رطوبتی که بر جفنها پدید آمده بود. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). آب غلیظ بر مژه. کالسه. کالسقه ( کالِسکَه ) ( در تداول مردم قزوین ). پیخه. پیخال. صاحب فرهنگ اسدی این کلمه را معنی آب چشم که بر مژه نشیند ( یعنی رمص ) داده و شعر ذیل را از عماره شاهد آورده است :
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا دو خانه گرفته است.
عماره.
اما پیخ بمعنی مطلق چرک و شوخ و فضل و وسخ است و در این شعر نیز شاعر همین اراده کرده است که از پیخ مراد فضله بوم است. واﷲ اعلم. رجوع به پیخال شود یا اینکه پیخ فضله طیور است نه رمص و پیخال نیز شاهد این دعوی است.