کلمه جو
صفحه اصلی

پیلبان

فارسی به انگلیسی

elephant-keeper, elephent - driver

elephent - driver


فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان : مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود . پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین . ( منوچهری )

فرهنگ معین

(ص مر. ) = فیلبان : آن که از پیل مراقبت کند، نگهبان فیل .

لغت نامه دهخدا

پیلبان . (اِ مرکب ، ص مرکب ) فیلبان . فیال . (دهار). آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند. (منتهی الارب ). نگهبان فیل . آنکه تعهد فیل کند. آنکه خدمت فیل کند. آنکه تیمار او دارد :
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند از آن پیلبانان شگفت .

فردوسی .


از افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.

فردوسی .


سر پیلبانان به رنگ و نگار
همه پاک با افسر و گوشوار.

فردوسی .


از افسر سر پیلبان پر نگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.

فردوسی .


همان افسر پیلبانان به زر
همان طوق زرین وزرین کمر.

فردوسی .


پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین .

منوچهری .


از ابرپیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینه ٔ پیل بی شمار.

منوچهری .


چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد... (تاریخ بیهقی ). سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579). امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز. (تاریخ بیهقی ص 458). و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 491). فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد. (تاریخ بیهقی ص 162). و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه ٔ پیلبانان زیر فرمان وی . (تاریخ بیهقی ص 385).
سپه دید گیتی همه پیش چشم
برآشفت با پیلبانان بخشم .

اسدی .


همه پیلبانان از آن گفتگوی
بزنهار مهراج دادند روی .

اسدی .


پدرت آن کزو نازش و نام تست
بسالی مرا پیلبان بد نخست .

اسدی .


ز یاقوت مر پیلبان را کمر
ززر افسر و گوشوار از گهر.

اسدی .


بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج .

اسدی .


همه پیلبانان بزرین کمر
ز دُر تاجشان ، گوشوار از گهر.

اسدی .


بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان .

مسعودسعد.


گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آبدست پیلبان خواهم فشاند.

خاقانی .


ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان
دیمه ٔ روس طبع را کشته به پای زندگی .

خاقانی .


و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی . (سند بادنامه ص 56). کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر. (سند بادنامه ص 55).
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلبان جامه در خم ّ نیل .

نظامی .


بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل .

نظامی .


ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان .

مولوی .


پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد وغا.

مولوی .


به لطفی که دیده ست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان .

سعدی .


همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل .

سعدی .


یا مکن با پیلبانان دوستی .
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل .

سعدی .



پیلبان. ( اِ مرکب ، ص مرکب ) فیلبان. فیال. ( دهار ). آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند. ( منتهی الارب ). نگهبان فیل. آنکه تعهد فیل کند. آنکه خدمت فیل کند. آنکه تیمار او دارد :
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند از آن پیلبانان شگفت.
فردوسی.
از افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.
فردوسی.
سر پیلبانان به رنگ و نگار
همه پاک با افسر و گوشوار.
فردوسی.
از افسر سر پیلبان پر نگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
همان افسر پیلبانان به زر
همان طوق زرین وزرین کمر.
فردوسی.
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین.
منوچهری.
از ابرپیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینه پیل بی شمار.
منوچهری.
چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد... ( تاریخ بیهقی ). سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579 ). امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز. ( تاریخ بیهقی ص 458 ). و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند. ( تاریخ بیهقی ص 491 ). فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد. ( تاریخ بیهقی ص 162 ). و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی. ( تاریخ بیهقی ص 385 ).
سپه دید گیتی همه پیش چشم
برآشفت با پیلبانان بخشم.
اسدی.
همه پیلبانان از آن گفتگوی
بزنهار مهراج دادند روی.
اسدی.
پدرت آن کزو نازش و نام تست
بسالی مرا پیلبان بد نخست.
اسدی.
ز یاقوت مر پیلبان را کمر
ززر افسر و گوشوار از گهر.
اسدی.
بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج.
اسدی.
همه پیلبانان بزرین کمر
ز دُر تاجشان ، گوشوار از گهر.
اسدی.
بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان.
مسعودسعد.
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آبدست پیلبان خواهم فشاند.
خاقانی.
ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان
دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی.

فرهنگ عمید

۱. نگهبان پیل.
۲. کسی که بر پشت پیل می نشیند و پیل را می راند: دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی: ۱۸۴ ).


کلمات دیگر: