معج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
معج. [ م ُ ع ِج ج ] ( ع ص ) یوم معج ؛ روز گردناک. ( منتهی الارب ). روز با گرد و خاک. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
معج. [ م َ ع ِ ] ( ع ق ) به معنی معی یعنی با من به لغت قضاعة و گویند خرج معج ؛ بیرون آمد با من. ( ناظم الاطباء ).
معج . [ م َ ] (ع مص ) میل را در سرمه دان جنبانیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به سهولت و آسانی گذشتن و گویند مریمعج . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شتاب رفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). معج السیل معجاً؛ سیل به شتاب جاری شد. (از اقرب الموارد). || به سرزدن بچه پستان مادر را و دامن در گرداگرد آن گشادن تا قادر شود به شیر مکیدن . || کارزار کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر زدن . || جنبان شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). به هر سو گشتن و این از نشاط باشد. (از اقرب الموارد). || جماع کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
معج . [ م َ ع ِ ] (ع ق ) به معنی معی یعنی با من به لغت قضاعة و گویند خرج معج ؛ بیرون آمد با من . (ناظم الاطباء).
معج . [ م ُ ع ِج ج ] (ع ص ) یوم معج ؛ روز گردناک . (منتهی الارب ). روز با گرد و خاک . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).