کلمه جو
صفحه اصلی

رت

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) برهنه لخت عریان . ۲ - تهی خالی .
جمع رتائ بمعنی مرد و زن گنگلاج

فرهنگ معین

(رُ یا رَ ) (ص . ) ۱ - لخت ، برهنه . ۲ - تهی ، خالی .

لغت نامه دهخدا

رت. [ رَ / رُ] ( ص ) برهنه و عریان را گویند. ( برهان ). برهنه و عریان. ( ناظم الاطباء ). برهنه را گویند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ سروری ). برهنه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( لغت فرس اسدی ) ( ناظم الاطباء ). لخت به معنی برهنه است و چون آنرا مخفف کنند و تای آنرا بیفکنند لخ ماند و چون خای آنرا بیفکنند لت ماند، چون لام و راء با یکدیگر بدل میشود رت شود چنانکه شیخ فرموده بمعنی برهنه است ، و بر این قیاس ظن مؤلف این است که لوط معرب لخت بوده است. ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ). تهی باشداز پوشش. ( لغت فرس اسدی ). از این کلمه است لوت و لخت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). روت. لوت. لخت. برهنه. عور. تهک. بی پوشش. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت ازو رت.
لبیبی.
|| تهی دست و بینوا. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). تهی دست. ( فرهنگ جهانگیری ). کسی که تهی دست از در کسی بازگردد، و بعضی گویند تهی دست باشداز چیز و پوشش. ( فرهنگ اوبهی ) :
از وفور عطای آن کف راد
رت و مفلاک بحر و کان گشتند.
علی کوچک ( از جهانگیری ).
|| خالی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). خالی و خرابه. ( از شعوری ج 2 ص 22 ). تهی. ( لغت فرس اسدی ) :
سر آن کاخها با خاک هموار
زمینی رت نه در مانده نه دیوار.
عطار.
|| ( اِ ) کاغذ. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || ساده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || اطلس. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( ضمیر مبهم ) همه را نیز گویند و بعربی کُل خوانند. ( برهان ). همه و کل و همگی. ( ناظم الاطباء ). همه. ( دهار ) :
چو تو داری طریق کافران رت
که تو زر می پرستی کافران بت.
عطار.

رت. [ رَت ت ] ( ع ص ، اِ ) مهتر. ج ، رُتان ، و رُتوت ، یقال هؤلاء رتوت البلاد؛ ای رؤسائها. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رئیس قوم. پیشقدم آنان. ( از اقرب الموارد ). رئیس و بزرگ. ( ناظم الاطباء ). یقال فلان من رتوت البلد؛ ای من افاضلهم. ( مهذب الاسماء ). هو من رتوت الناس ؛ یعنی وی از بلندپایگاهان و بزرگان مردم است. || شدید. || خوک نر شدید گستاخ. ج ، رُتوت. ( از اقرب الموارد ). خوک. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). خوک نر. ( مهذب الاسماء ).

رت . [ رَ / رُ] (ص ) برهنه و عریان را گویند. (برهان ). برهنه و عریان . (ناظم الاطباء). برهنه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ سروری ). برهنه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (لغت فرس اسدی ) (ناظم الاطباء). لخت به معنی برهنه است و چون آنرا مخفف کنند و تای آنرا بیفکنند لخ ماند و چون خای آنرا بیفکنند لت ماند، چون لام و راء با یکدیگر بدل میشود رت شود چنانکه شیخ فرموده بمعنی برهنه است ، و بر این قیاس ظن مؤلف این است که لوط معرب لخت بوده است . (از آنندراج ) (انجمن آرا). تهی باشداز پوشش . (لغت فرس اسدی ). از این کلمه است لوت و لخت . (یادداشت مرحوم دهخدا). روت . لوت . لخت . برهنه . عور. تهک . بی پوشش . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت ازو رت .

لبیبی .


|| تهی دست و بینوا. (برهان ) (ناظم الاطباء). تهی دست . (فرهنگ جهانگیری ). کسی که تهی دست از در کسی بازگردد، و بعضی گویند تهی دست باشداز چیز و پوشش . (فرهنگ اوبهی ) :
از وفور عطای آن کف راد
رت و مفلاک بحر و کان گشتند.

علی کوچک (از جهانگیری ).


|| خالی . (برهان ) (ناظم الاطباء). خالی و خرابه . (از شعوری ج 2 ص 22). تهی . (لغت فرس اسدی ) :
سر آن کاخها با خاک هموار
زمینی رت نه در مانده نه دیوار.

عطار.


|| (اِ) کاغذ. (برهان ) (ناظم الاطباء). || ساده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || اطلس . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ضمیر مبهم ) همه را نیز گویند و بعربی کُل ّ خوانند. (برهان ). همه و کل و همگی . (ناظم الاطباء). همه . (دهار) :
چو تو داری طریق کافران رت
که تو زر می پرستی کافران بت .

عطار.



رت . [ رَت ت ] (ع ص ، اِ) مهتر. ج ، رُتان ، و رُتوت ، یقال هؤلاء رتوت البلاد؛ ای رؤسائها. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رئیس قوم . پیشقدم آنان . (از اقرب الموارد). رئیس و بزرگ . (ناظم الاطباء). یقال فلان من رتوت البلد؛ ای من افاضلهم . (مهذب الاسماء). هو من رتوت الناس ؛ یعنی وی از بلندپایگاهان و بزرگان مردم است . || شدید. || خوک نر شدید گستاخ . ج ، رُتوت . (از اقرب الموارد). خوک . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). خوک نر. (مهذب الاسماء).


رت . [ رُت ت ] (ع ص ، اِ) ج ِرَتّاء، بمعنی مرد و زن گنگلاج . (از ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. برهنه، لخت، عریان.
۲. تهی، خالی.

دانشنامه عمومی

رَت یا رات به گروهی از موش ها که به موش صحرایی هم معروف هستند، گفته می شود و نام موارد زیر هم هست:
رزم ناو زمینی p۱۰۰۰ رت نام یک تانک غول پیکر یا رزم ناو زمینی که طرح ساخت آن در جنگ جهانی دوم در آلمان مطرح شد.
رت نام یک گروه موسیقی گلم متال آمریکایی است.
سندرم رت از اختلالات نادر پسرفت رشد نوزادان است.

دانشنامه آزاد فارسی

رَت (rath)
نوعی خانۀ ایرلندی سنگربندی شدۀ واقع در مزرعه، یا دژی مدّور با دیوار خشتی حلقوی. این خانه ها، که به صورت بنای یادبود در مزارع ایرلند ساخته می شدند، در بیش از ۳۰هزار کاوشگاه یافت شده اند. اکثر آن ها متعلق به اوایل دورۀ مسیحیت اند (۴۰۰ تا ۱۰۰۰م). کَشِل سازه ای مشابه است، اما دیوار مدور سنگی دارد.

گویش مازنی

/rat/ مواظب باش – ردکن – این اصطلاح درشغل چارپا داری کاربرد دارد & نشانه – رد پا - پاره شدن – گسسته شدن – رهاشدن

مواظب باش – ردکن – این اصطلاح درشغل چارپا داری کاربرد دارد ...


۱نشانه – رد پا ۲پاره شدن – گسسته شدن – رهاشدن


واژه نامه بختیاریکا

( رُت ) از قطعات گاو آهن؛ میخ چوبی تنظیم کننده تیغه آهنی خیش
( رُت ) استوار؛ افراشته؛ سیخ؛ رُک
( رُت ) به رُت گردن رَهدِن
( رُت ) رک؛ پوست کنده
( رُت ) واحد شمارش خرما

جدول کلمات

عریان, لغت, برهنه


کلمات دیگر: