رست
فارسی به انگلیسی
ordinate
combining form meaning "growing", "plant" as in کود رست (saprophyte)
مترادف و متضاد
رست، خاک رس
فرهنگ فارسی
رس، سخت، محکم، استوار، دلیر، چیره
۱ - ( اسم ) نوعی خاک سخت . ۲ - ( صفت ) محکم سخت .
رستن مصدر مرخم رستن روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین بر آمدن .
۱ - ( اسم ) نوعی خاک سخت . ۲ - ( صفت ) محکم سخت .
رستن مصدر مرخم رستن روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین بر آمدن .
(ریاضی) عرض
روینده، آنچه میروید
فرهنگ معین
(رَ ) (اِ. ) صف .
(رُ ) (اِ. ) نک رُس .
(رُ ) (اِ. ) نک رُس .
(رَ) (اِ.) صف .
(رُ) (اِ.) نک رُس .
لغت نامه دهخدا
رست. [ رَ ] ( مص مرخم ، اِمص ) رَستن و آزادی و رهایی و خلاصی و نجات. ( ناظم الاطباء ). ماضی رستن یا مصدر مرخم آن. خلاص شدن و نجات یافتن. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). گاهی به معنی مصدری یعنی خلاص شدن آید. ( از شعوری ج 2 ص 3 ). || صفه و ایوان. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( از شعوری ج 2 ص 3 ) ( از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). || طاق. ( ناظم الاطباء ). || مخفف رسته. راسته. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). صف کشیده. ( برهان ). چون رسته باشد، یعنی صف زده. ( فرهنگ اوبهی ) ( ناظم الاطباء ). رسته. رجه.رژه. صف. ( از فرهنگ فارسی معین ). صف. ( از شعوری ج 2 ص 3 ). رده. رسته. صف. ( لغت فرس اسدی چ پاول هورن ). رسته بود یعنی صف. ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ). رسته بود از بازار و رده نیز گویند و بتازی صف خوانند. ( حاشیه لغت فرس اسدی نسخه خطی نخجوانی ) :
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
به بستان برکشیده هر یکی رست.
که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است.
دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست.
رست. [ رُ ] ( مص مرخم ، اِمص ) رُستن. ( ناظم الاطباء ). مصدر مرخم رُستن. روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). روییدن. ( از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین. ( از شعوری ج 2 ص 22 ). روییدگی و بالیدگی. || افزونی. || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. ( ناظم الاطباء ). غالب آمدن و مستولی شدن. ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). || ( اِ ) نوعی از خاک سخت. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). نوعی خاک سخت. رس. ( فرهنگ فارسی معین ). || زمین و خاک. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود . ( فرهنگ رشیدی ). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). قسمتی از خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 ) ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ). مطلق خاک را نیز گفته اند. ( برهان ) ( از فرهنگ سروری ). خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 از تحفةالاحباب ). || کشور. مرز و بوم. سرزمین. ( یادداشت مؤلف ).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
خسروی ( از لغت فرس ).
همیشه تا که باشد سرو و سوسن به بستان برکشیده هر یکی رست.
شمس فخری ( از شعوری ).
|| زمین. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( از فرهنگ جهانگیری ). زمین و مکان و موضع. ( از شعوری ج 2 ص 3 ). || ( ن مف مرخم / نف مرخم ) صفت مفعولی از رستن. رَسته. رهیده. || آزاد و رستگار. ( ناظم الاطباء ). نزد محققین بر کسی اطلاق کنند که از صراط خواهش نفسانی رسته باشد و از دوزخ قیدبه بهشت نجات پیوسته. ( برهان ) ( از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). کسی که از علایق دنیوی گذشته باشد. ( لغت محلی شوشتر ). || ( ص ) شجاع و دلیر و خیره. ( لغت محلی شوشتر ). || محفوظ. || محکم و ثابت. ( ناظم الاطباء ). محکم و مضبوط. ( لغت محلی شوشتر ). محکم. ( از شعوری ج 2 ص 3 ) ( فرهنگ سروری ) : که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است.
انوری.
- دست رست ؛ دسترس. در بعضی محل دست رست به معنی دسترس دیده شده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست.
عسجدی ( از انجمن آرا ).
رست. [ رُ ] ( مص مرخم ، اِمص ) رُستن. ( ناظم الاطباء ). مصدر مرخم رُستن. روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). روییدن. ( از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین. ( از شعوری ج 2 ص 22 ). روییدگی و بالیدگی. || افزونی. || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. ( ناظم الاطباء ). غالب آمدن و مستولی شدن. ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). || ( اِ ) نوعی از خاک سخت. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). نوعی خاک سخت. رس. ( فرهنگ فارسی معین ). || زمین و خاک. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود . ( فرهنگ رشیدی ). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). قسمتی از خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 ) ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ). مطلق خاک را نیز گفته اند. ( برهان ) ( از فرهنگ سروری ). خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 از تحفةالاحباب ). || کشور. مرز و بوم. سرزمین. ( یادداشت مؤلف ).
رست . [ رَ ] (مص مرخم ، اِمص ) رَستن و آزادی و رهایی و خلاصی و نجات . (ناظم الاطباء). ماضی رستن یا مصدر مرخم آن . خلاص شدن و نجات یافتن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). گاهی به معنی مصدری یعنی خلاص شدن آید. (از شعوری ج 2 ص 3). || صفه و ایوان . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 3) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). || طاق . (ناظم الاطباء). || مخفف رسته . راسته . (ناظم الاطباء) (برهان ). صف کشیده . (برهان ). چون رسته باشد، یعنی صف زده . (فرهنگ اوبهی ) (ناظم الاطباء). رسته . رجه .رژه . صف . (از فرهنگ فارسی معین ). صف . (از شعوری ج 2 ص 3). رده . رسته . صف . (لغت فرس اسدی چ پاول هورن ). رسته بود یعنی صف . (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). رسته بود از بازار و رده نیز گویند و بتازی صف خوانند. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) :
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست .
همیشه تا که باشد سرو و سوسن
به بستان برکشیده هر یکی رست .
|| زمین . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ). زمین و مکان و موضع. (از شعوری ج 2 ص 3). || (ن مف مرخم / نف مرخم ) صفت مفعولی از رستن . رَسته . رهیده . || آزاد و رستگار. (ناظم الاطباء). نزد محققین بر کسی اطلاق کنند که از صراط خواهش نفسانی رسته باشد و از دوزخ قیدبه بهشت نجات پیوسته . (برهان ) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). کسی که از علایق دنیوی گذشته باشد. (لغت محلی شوشتر). || (ص ) شجاع و دلیر و خیره . (لغت محلی شوشتر). || محفوظ. || محکم و ثابت . (ناظم الاطباء). محکم و مضبوط. (لغت محلی شوشتر). محکم . (از شعوری ج 2 ص 3) (فرهنگ سروری ) :
که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده ٔ دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است .
- دست رست ؛ دسترس . در بعضی محل دست رست به معنی دسترس دیده شده . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست .
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست .
خسروی (از لغت فرس ).
همیشه تا که باشد سرو و سوسن
به بستان برکشیده هر یکی رست .
شمس فخری (از شعوری ).
|| زمین . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ). زمین و مکان و موضع. (از شعوری ج 2 ص 3). || (ن مف مرخم / نف مرخم ) صفت مفعولی از رستن . رَسته . رهیده . || آزاد و رستگار. (ناظم الاطباء). نزد محققین بر کسی اطلاق کنند که از صراط خواهش نفسانی رسته باشد و از دوزخ قیدبه بهشت نجات پیوسته . (برهان ) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). کسی که از علایق دنیوی گذشته باشد. (لغت محلی شوشتر). || (ص ) شجاع و دلیر و خیره . (لغت محلی شوشتر). || محفوظ. || محکم و ثابت . (ناظم الاطباء). محکم و مضبوط. (لغت محلی شوشتر). محکم . (از شعوری ج 2 ص 3) (فرهنگ سروری ) :
که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده ٔ دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است .
انوری .
- دست رست ؛ دسترس . در بعضی محل دست رست به معنی دسترس دیده شده . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست .
عسجدی (از انجمن آرا).
رست . [ رُ ] (مص مرخم ، اِمص ) رُستن . (ناظم الاطباء). مصدر مرخم رُستن . روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). روییدن . (از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین . (از شعوری ج 2 ص 22). روییدگی و بالیدگی . || افزونی . || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. (ناظم الاطباء). غالب آمدن و مستولی شدن . (لغت محلی شوشتر) (برهان ). || (اِ) نوعی از خاک سخت . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). نوعی خاک سخت . رس . (فرهنگ فارسی معین ). || زمین و خاک . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود . (فرهنگ رشیدی ). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. (انجمن آرا) (آنندراج ). قسمتی از خاک . (از شعوری ج 2 ص 22) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). مطلق خاک را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ سروری ). خاک . (از شعوری ج 2 ص 22 از تحفةالاحباب ). || کشور. مرز و بوم . سرزمین . (یادداشت مؤلف ).
- بر و بوم و رست ؛ سرزمین . مرز و بوم :
نکردند یاد از بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست .
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست .
به توران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست .
- بوم و رست ؛ مرز وبوم . سرزمین :
مخواهید باژ اندر آن بوم و رست
که ابر بهارش به باران نشست .
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست .
چنان شد ز کشتن همه بوم و رست
که از خون همه روی کشور بشست .
و رجوع به بوم شود.
|| (ن مف مرخم / نف مرخم ) روییده و برآمده . (فرهنگ رشیدی ). رُسته . || (ص ) مستحکم . (ناظم الاطباء). محکم . (فرهنگ سروری ). محکم و مضبوط و استوار. (لغت محلی شوشتر). صلب . (منتهی الارب ). محکم و سخت . (فرهنگ فارسی معین ).محکم . (فرهنگ رشیدی ). سخت و استوار. (ناظم الاطباء).محکم و مضبوط. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 22) :
سپاسم به یزدان کز این بیخ رست
برآمد یکی شاخ فرخ درست .
به کار اندرش نایژه سست بود
زنش گفت کآن سست خود رست بود.
صف میمنه هم بیاراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست .
چون موم شدم به دست تونرم
وز بهر عدوت رست پولاد.
تو کمر را همچو ایشان بند رست
دامن شه را بدستت گیرچست .
ای در ره کفر و راه دین آمده سست
نه مؤمن اصلی و نه کافر به درست
بر روی ریا طاعت تو معصیت است
یا فاسد فاش باش یا زاهد رست .
این چهار آخشیج را بدرست
چون پدید آمد امتزاجی رست .
قدم اندر زمین منه جز رست
کآسمان را نظر به جانب تست .
صلد؛ رست تابان . صَلَودَد؛ رست تابان سخت . عَلْب ، عَلِب ؛ هر چیز سخت و رست . (منتهی الارب ).
- رست آیین ؛ که آیین و معتقدات استوار دارد :
خویشتندار باش و رست آیین
کز یسار تو ناظرند و یمین .
|| هر چیزی که بطور محکم بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). || توپر. مُصْمَت . مقابل کاواک ، اجوف ، مجوف . (یادداشت مؤلف ). میان پر. (ناظم الاطباء): اصمات ؛ رست کردن . (منتهی الارب ). || شجاع و دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دلیر و چیره . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ص 22). دلیر. (فرهنگ رشیدی ). || (اِ) طول نقطه از محور مختصات . اردونه . (لغات فرهنگستان ).
- بر و بوم و رست ؛ سرزمین . مرز و بوم :
نکردند یاد از بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست .
فردوسی .
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست .
فردوسی .
به توران نماند بر و بوم و رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست .
فردوسی .
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست .
فردوسی .
- بوم و رست ؛ مرز وبوم . سرزمین :
مخواهید باژ اندر آن بوم و رست
که ابر بهارش به باران نشست .
فردوسی .
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست .
فردوسی .
چنان شد ز کشتن همه بوم و رست
که از خون همه روی کشور بشست .
فردوسی .
و رجوع به بوم شود.
|| (ن مف مرخم / نف مرخم ) روییده و برآمده . (فرهنگ رشیدی ). رُسته . || (ص ) مستحکم . (ناظم الاطباء). محکم . (فرهنگ سروری ). محکم و مضبوط و استوار. (لغت محلی شوشتر). صلب . (منتهی الارب ). محکم و سخت . (فرهنگ فارسی معین ).محکم . (فرهنگ رشیدی ). سخت و استوار. (ناظم الاطباء).محکم و مضبوط. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 22) :
سپاسم به یزدان کز این بیخ رست
برآمد یکی شاخ فرخ درست .
فردوسی .
به کار اندرش نایژه سست بود
زنش گفت کآن سست خود رست بود.
فردوسی .
صف میمنه هم بیاراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست .
فردوسی .
چون موم شدم به دست تونرم
وز بهر عدوت رست پولاد.
مسعوسعد.
تو کمر را همچو ایشان بند رست
دامن شه را بدستت گیرچست .
عطار.
ای در ره کفر و راه دین آمده سست
نه مؤمن اصلی و نه کافر به درست
بر روی ریا طاعت تو معصیت است
یا فاسد فاش باش یا زاهد رست .
عطار.
این چهار آخشیج را بدرست
چون پدید آمد امتزاجی رست .
اوحدی (از انجمن آرا).
قدم اندر زمین منه جز رست
کآسمان را نظر به جانب تست .
اوحدی (از جهانگیری ).
صلد؛ رست تابان . صَلَودَد؛ رست تابان سخت . عَلْب ، عَلِب ؛ هر چیز سخت و رست . (منتهی الارب ).
- رست آیین ؛ که آیین و معتقدات استوار دارد :
خویشتندار باش و رست آیین
کز یسار تو ناظرند و یمین .
اوحدی (از انجمن آرا).
|| هر چیزی که بطور محکم بسته شده باشد. (ناظم الاطباء). || توپر. مُصْمَت . مقابل کاواک ، اجوف ، مجوف . (یادداشت مؤلف ). میان پر. (ناظم الاطباء): اصمات ؛ رست کردن . (منتهی الارب ). || شجاع و دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دلیر و چیره . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ص 22). دلیر. (فرهنگ رشیدی ). || (اِ) طول نقطه از محور مختصات . اردونه . (لغات فرهنگستان ).
فرهنگ عمید
۱. (زمین شناسی ) = رُس
۲. (صفت ) [قدیمی] سخت، محکم، استوار: خویشتن دار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی: مجمع الفرس: رست ).
۳. دلیر.
۴. چیره.
۲. (صفت ) [قدیمی] سخت، محکم، استوار: خویشتن دار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی: مجمع الفرس: رست ).
۳. دلیر.
۴. چیره.
گویش مازنی
/raset/ سهم – قسمت
سهم – قسمت
واژه نامه بختیاریکا
( رِست * ) تعفن؛ بوی بد
( رُست ) ( فا ) ؛ محکم
( رُست ) رستم
( رُست ) واستا
( رُست ) ( فا ) ؛ محکم
( رُست ) رستم
( رُست ) واستا
پیشنهاد کاربران
رُست : رویید
رَست : رها شد ، آزاد شد
رَست : رها شد ، آزاد شد
رُست:رویید و رشد کرد
رَست:رها شد و آزاد شد
رَست:رها شد و آزاد شد
رشت
کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست ؟
نَرُست ؛ از مصدر رُستن .
که به معنی رشت کردن است
کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست ؟
نَرُست ؛ از مصدر رُستن .
که به معنی رشت کردن است
کلمات دیگر: