کلمه جو
صفحه اصلی

قرع

فارسی به انگلیسی

retort


فرهنگ فارسی

( اسم ) کدو کدو حلوایی : روغن قرع آنک از دانه شیرین گیرند ... یا قرع اسلامبولی ( استانبولی ) . کدو حلوایی . یا قرع حلو . کدو حلوایی . یا قرع دبائ . کدو غلیانی . یا قرع طویل . کدو غلیانی . یا قرع عسلی . کدو حلوایی .یا قرع و انبیق . ظروف کدویی شکلی که جهت تقطیر مایعات بکار می روند .
مرغزار که گیاه آنرا ستوران چریده باشند

ظرف شیشه‌ای کروی‌ با گردن بلند و متمایل به سمت پایین که برای تقطیر از آن استفاده می‌کنند


فرهنگ معین

(قَ رْ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - قرعه زدن . ۲ - ضربه زدن ، کوفتن . ۳ - ریختن موی سر.

لغت نامه دهخدا

قرع. [ ق َ ] ( ع مص ) چیره شدن در قرعه زدن. || کوفتن. ( منتهی الارب )( اقرب الموارد ). || زدن. زدن در: قرع باب ؛ کوفتن در. || برجهیدن گشن بر ماده. || پشیمان گردیدن و بر هم سائیدن. گویند: قرع فلان سنه ؛ پشیمان گردید و بر هم سائید دندان را از ندامت. || فال زدن به قرعه. ( منتهی الارب ).

قرع. [ ق َ رَ ] ( ع مص ) مغلوب شدن در تیر انداختن. ( منتهی الارب ). مغلوب شدن در مبارزه. ( اقرب الموارد ). || بی موی سر شدن به علتی. || پذیرفتن کنکاش را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). گویند: قرع فلان ؛ پذیرفت کنکاش را و بازایستاد از آنچه که فرمودند. ( منتهی الارب ). || خالی شدن از مردم و خدم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قرع الفناء قرعاً؛ خالی شد درگاه از مردم و خدم. || ( اِمص ) پیشی. ( منتهی الارب ). سبق. ( اقرب الموارد ).

قرع. [ ق َ رَ ] ( ع اِ ) هرچه که بسوی وی پیش کرده شود. ( منتهی الارب ): قرع النَّدَب ؛ ای الخطر یستبق علیه.( اقرب الموارد ). || آبله ریزه سفید است که شتربچگان را برآید، و دوای آن نمک است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || کفک شتر. || سپر. || انبان کوچک. || انبان فراخ شکم که در آن طعام مینهند. || مراح قرع ؛ خوابگاه شتران خالی از شتران. ( منتهی الارب ).

قرع. [ ق َ رِ ] ( ع ص ) آنکه به خواب نرود. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ناخن تباه شده. ( منتهی الارب ). || ( ص اِ ) مشورت پذیر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

قرع. [ ق ُرْ رَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اقرع. ( منتهی الارب ).

قرع. [ ق َ ] ( ع اِ ) کدو. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). به فارسی کدو و به ترکی قباق نامند و دو قسم میباشد، یکی را کدوی سبز و دیگری را رومی گویند، مجموع آن در دوم سرد وتر و ملین و مفتح و مدرّ بول و عرق و مسکن تشنگی و قلیل الغذاء و آب مطبوخ او در آنچه به خمیر گرفته یک شب در آتش تون و تنور گذاشته باشند با عسل و اندکی نطرون مسهل به اعتدال صفرا و با فلوس خیارشنبر و ترنجبین و خمیره بنفشه جهت تبهای صفراوی و دموی و با تمر هندی و شکر جهت اخراج صفرای سوخته و حرارت دماغ و وسواس و جنون و رمد و دردسری که از بخارات حارّه باشد مفید و قدر شربتش تا 45 مثقال است و خوردن کدو با مزوّرات جهت تبهای حارّه و سرفه و جگر گرم و ترطیب بدن و دماغ مؤثر و مرق خروس بچه که با کدو طبخ یافته باشد و با مغز تخم آن جهت رفع غشی تبهای حاره و سمیّت اخلاط بی عدیل است و مربای آن جهت مواد سوداوی و تقویت دماغ و تولید خلط صالح مؤثر و ترشی آن ملطف و هاضم ، و مسکن حدّت خون و صفرا است ، و اقسام کدو مولد نفخ و مضعف معده و مُسقط اشتها و مضر مواد بلغمی و سوداوی که از احتراق بلغم باشد و باعث قولنج و به تنهایی سریعالاستحاله به خلط موجود در معده و با اغذیه منقلب به طبع غالب او میگردد و هرگاه در معده فاسد شود مانند خیار مولد خلط سمی است و مصلحش زیره و ادویه حارّه و در مزاج صفراوی غوره و سرکه و امثال آن و ضماد کوبیده او جهت اورام حاره و التهاب معده و احشاءو دردسر حار و رفع بیخوابی و خشکی دماغ و قطور او با روغن گل جهت درد گوش و ورم حاره آن و سعوط او با شیر دختران جهت سرسام و هذیان و بیخوابی و غرغره به آب او جهت خناق مفید و سائیده خشک او جهت سرفه و درد سینه و التهاب صفرا و درد گلو و اکتحال به آب گل وآب تمر گل دار او جهت رمد و زردی یرقان که در چشم باشد به غایت مؤثر است و پوست خشک سوخته او در قطع نزف الدم جراحات و رفع آکله و زخمها مجرب است و با روغن تازه جهت سوختگی آتش و با سرکه جهت بهق و برص و خوردن آن جهت بواسیر و نزف الدم احشاء نافع است. مغز تخم کدو در دوم سرد و در اول تر به جهت حرقةالبول و لاغری گرده و قرحه مثانه و خشونت سینه و نفث الدم ریه و تبهای حارّه و تشنگی و سرفه و قرحه امعاء مفید و روغن تخم او جهت رفع بیخوابی و یبوست دماغ و مغص صفراوی و سبل و تبهای حارّه بی عدیل و قدر شربتش از مغز تخم او و روغن او تا هفت مثقال و بدلش مغز تخم هنداونه است و روغن کدو که جوف آن را کوبیده آب آن را با ربعآن روغن کند بجوشانند تا روغن صرف بماند سرد و تر ومرطب بدن و جهت صاحب دق و مالیخولیا و حرارت و یبوست دماغ و تشنج یابس و سرفه حار و نرم کردن صلابات بسیار مفید است ، و چون کدو را پوست جدا کرده با دنبه وپیه گرده بز بکوبند و بجوشانند تا مهرا شود و چربی او را جمع کنند در ترطیب قویتر از روغنی است که با روغن کنجد ترکیب دهند. ( تحفه حکیم مؤمن ). || پاتیله مدور مانند کدو که برای تقطیر عطرها به کار برند. قرع و انبیق. رجوع به قرع و انبیق شود.

قرع . [ ق َ رَ ] (ع اِ) هرچه که بسوی وی پیش کرده شود. (منتهی الارب ): قرع النَّدَب ؛ ای الخطر یستبق علیه .(اقرب الموارد). || آبله ریزه ٔ سفید است که شتربچگان را برآید، و دوای آن نمک است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کفک شتر. || سپر. || انبان کوچک . || انبان فراخ شکم که در آن طعام مینهند. || مراح قرع ؛ خوابگاه شتران خالی از شتران . (منتهی الارب ).


قرع . [ ق َ ] (ع مص ) چیره شدن در قرعه زدن . || کوفتن . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). || زدن . زدن در: قرع باب ؛ کوفتن در. || برجهیدن گشن بر ماده . || پشیمان گردیدن و بر هم سائیدن . گویند: قرع فلان سنه ؛ پشیمان گردید و بر هم سائید دندان را از ندامت . || فال زدن به قرعه . (منتهی الارب ).


قرع . [ ق َ ] (ع اِ) کدو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). به فارسی کدو و به ترکی قباق نامند و دو قسم میباشد، یکی را کدوی سبز و دیگری را رومی گویند، مجموع آن در دوم سرد وتر و ملین و مفتح و مدرّ بول و عرق و مسکن تشنگی و قلیل الغذاء و آب مطبوخ او در آنچه به خمیر گرفته یک شب در آتش تون و تنور گذاشته باشند با عسل و اندکی نطرون مسهل به اعتدال صفرا و با فلوس خیارشنبر و ترنجبین و خمیره ٔ بنفشه جهت تبهای صفراوی و دموی و با تمر هندی و شکر جهت اخراج صفرای سوخته و حرارت دماغ و وسواس و جنون و رمد و دردسری که از بخارات حارّه باشد مفید و قدر شربتش تا 45 مثقال است و خوردن کدو با مزوّرات جهت تبهای حارّه و سرفه و جگر گرم و ترطیب بدن و دماغ مؤثر و مرق خروس بچه که با کدو طبخ یافته باشد و با مغز تخم آن جهت رفع غشی تبهای حاره و سمیّت اخلاط بی عدیل است و مربای آن جهت مواد سوداوی و تقویت دماغ و تولید خلط صالح مؤثر و ترشی آن ملطف و هاضم ، و مسکن حدّت خون و صفرا است ، و اقسام کدو مولد نفخ و مضعف معده و مُسقط اشتها و مضر مواد بلغمی و سوداوی که از احتراق بلغم باشد و باعث قولنج و به تنهایی سریعالاستحاله به خلط موجود در معده و با اغذیه منقلب به طبع غالب او میگردد و هرگاه در معده فاسد شود مانند خیار مولد خلط سمی است و مصلحش زیره و ادویه ٔ حارّه و در مزاج صفراوی غوره و سرکه و امثال آن و ضماد کوبیده ٔ او جهت اورام حاره و التهاب معده و احشاءو دردسر حار و رفع بیخوابی و خشکی دماغ و قطور او با روغن گل جهت درد گوش و ورم حاره ٔ آن و سعوط او با شیر دختران جهت سرسام و هذیان و بیخوابی و غرغره به آب او جهت خناق مفید و سائیده ٔ خشک او جهت سرفه و درد سینه و التهاب صفرا و درد گلو و اکتحال به آب گل وآب تمر گل دار او جهت رمد و زردی یرقان که در چشم باشد به غایت مؤثر است و پوست خشک سوخته ٔ او در قطع نزف الدم جراحات و رفع آکله و زخمها مجرب است و با روغن تازه جهت سوختگی آتش و با سرکه جهت بهق و برص و خوردن آن جهت بواسیر و نزف الدم احشاء نافع است . مغز تخم کدو در دوم سرد و در اول تر به جهت حرقةالبول و لاغری گرده و قرحه ٔ مثانه و خشونت سینه و نفث الدم ریه و تبهای حارّه و تشنگی و سرفه و قرحه ٔ امعاء مفید و روغن تخم او جهت رفع بیخوابی و یبوست دماغ و مغص صفراوی و سبل و تبهای حارّه بی عدیل و قدر شربتش از مغز تخم او و روغن او تا هفت مثقال و بدلش مغز تخم هنداونه است و روغن کدو که جوف آن را کوبیده آب آن را با ربعآن روغن کند بجوشانند تا روغن صرف بماند سرد و تر ومرطب بدن و جهت صاحب دق و مالیخولیا و حرارت و یبوست دماغ و تشنج یابس و سرفه ٔ حار و نرم کردن صلابات بسیار مفید است ، و چون کدو را پوست جدا کرده با دنبه وپیه گرده ٔ بز بکوبند و بجوشانند تا مهرا شود و چربی او را جمع کنند در ترطیب قویتر از روغنی است که با روغن کنجد ترکیب دهند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || پاتیله ٔ مدور مانند کدو که برای تقطیر عطرها به کار برند. قرع و انبیق . رجوع به قرع و انبیق شود.


قرع . [ ق َ رَ ] (ع مص ) مغلوب شدن در تیر انداختن . (منتهی الارب ). مغلوب شدن در مبارزه . (اقرب الموارد). || بی موی سر شدن به علتی . || پذیرفتن کنکاش را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند: قرع فلان ؛ پذیرفت کنکاش را و بازایستاد از آنچه که فرمودند. (منتهی الارب ). || خالی شدن از مردم و خدم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قرع الفناء قرعاً؛ خالی شد درگاه از مردم و خدم . || (اِمص ) پیشی . (منتهی الارب ). سبق . (اقرب الموارد).


قرع . [ ق َ رِ ] (ع ص ) آنکه به خواب نرود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ناخن تباه شده . (منتهی الارب ). || (ص اِ) مشورت پذیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


قرع . [ ق ُ ] (اِخ ) آب خوری است در راه مکه میان قادسیه و عقبه . (منتهی الارب ).


قرع . [ ق ُ ] (اِخ ) نام چند وادی است در بلاد شام . (منتهی الارب ). و از آن جهت بدین نام خوانده شده اند که چیزی در آنها نروید. (معجم البلدان ).


قرع . [ ق ُ ] (ع اِ) قرعاء،به تمام معانی . (منتهی الارب ). رجوع به قرعاء شود.


قرع . [ ق ُ ] (ع ص ) مرغزارکه گیاه آن را ستوران چریده باشند. (منتهی الارب ).


قرع . [ ق ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقرع . (منتهی الارب ).


قرع . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. (شیمی ) دیگی شبیه کدوتنبل در دستگاه تقطیر به همراه، که مایع در آن جوشانده می شد.
۲. (اسم مصدر ) [قدیمی] کوفتن، زدن.
* قرع وانبیق: دستگاهی برای تقطیر مایعات و گرفتن گلاب، عرق، و مانند آن، شامل یک دیگ، لولۀ افقی، و لوله ای مارپیچ.
۱. ریختن موی سر، کچل شدن.
۲. کچلی.

۱. (شیمی) دیگی شبیه کدوتنبل در دستگاه تقطیر به‌همراه، که مایع در آن جوشانده می‌شد.
۲. (اسم مصدر) [قدیمی] کوفتن؛ زدن.
⟨ قرع‌وانبیق: دستگاهی برای تقطیر مایعات و گرفتن گلاب، عرق، و مانند آن، شامل یک دیگ، لولۀ افقی، و لوله‌ای مارپیچ.


۱. ریختن موی سر؛ کچل شدن.
۲. کچلی.


دانشنامه عمومی

در آزمایشگاه شیمی، قرع یک ظرف شیشه ای مورد استفاده برای تقطیر یا تقطیر مواد خشک است. قرع از یک ظرف کروی با دهانه ای طولانی رو به پایین تشکیل شده است. دهانه آن به عنوان یک کندانسور عمل می کند و اجازه می دهد بخار متراکم شود.
در صنایع شیمیایی، قرع ظرفی فشرده شده از هوا است که در آن مواد برای تولید محصولات گازی گرم می شوند.
جابر بن حیان با اختراع نوعی قرع، با توجه به فرایند تقطیر در آن، قرع را به آنچه امروز است، تبدیل کرد. قبل از اختراع کندانسورهای مدرن، دستگاه های تقطیر توسط بسیاری از شیمی دانان برجسته نظیر آنتوان لاووازیه مورد استفاده قرار گرفت.
در آزمایشگاه ها با توجه به پیشرفت تکنولوژی، به خصوص بعد از اختراع نوعی کندانسور، دستگاه های تقطیر تا حد زیادی مورد توجه قرار گرفت. با این حال، برخی از روش های آزمایشگاهی که شامل تقطیر ساده است، دستگاه پیچیده ای نیاز ندارد و ممکن است یک قرع به عنوان جایگزین برای تجهیزات تقطیر پیچیده تر استفاده شود.

فرهنگستان زبان و ادب

{retort} [شیمی] ظرف شیشه ای کروی با گردن بلند و متمایل به سمت پایین که برای تقطیر از آن استفاده می کنند

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قُرِئَ: خوانده شد
تکرار در قرآن: ۵(بار)
کوفتن چیزی بر چیزی. (راغب). قارِعَه: زننده و کوبنده . مراد از قارعه حادثه کوبنده و خرد کننده است یعنی پیوسته بر کفار در اثر اعمالشان واقعه کوبنده می‏رسد و هلاکشان می‏کند و یا در کنار ولایتشان نازل می‏شود و آنها را به وحشت می‏اندازد در این وضع خواهند بود تا مدتشان سرآید و وعده خدا انجام پذیرد. . قیامت از آن قارعه نامیده شده که کوبنده عجیبی است و همه چیز حتی زمین و کوهها را می‏کوبد . تامل کنید در سایر آیات وقوع قیامت در آیه . ظاهراً مراد بلائی است که هود و صلاح علیهماالسلام خبر می‏دادند و آنها انکار می‏کردند، بالاخره باد صرصر عاد را را و صاعقه ثمود را از بین برد بنابراین قارعه در آیه به معنی قیامت نیست.


کلمات دیگر: