( دود بر آمدن ) دود برخاستن . بلند شدن دود .
دود برامدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( دود برآمدن ) دود برآمدن. [ ب َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) دود برخاستن. بلند شدن دود. در آتش افروختن. ( یادداشت مؤلف ). ادخان. تدخین. دخون. دخن. دود برآمدن از آتش. ( منتهی الارب ).
- دود از چیزی برآمدن ؛ سوختن آن چیز. ( یادداشت مؤلف ) :
سعدی ز سوز سینه هر دم چنان بنالد
کز سوز ناله او دود از قلم برآید.
ترا سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود.
هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآید همی دوداز آن دودمان.
تا سبزه خط از لب جانان برآمده
دود از نهاد چشمه حیوان برآمده.
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از جای آباد دود.
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود.
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی.
فریاد و جزع نمی کند سود.
که دودم برآید به سقف دماغ.
|| آتش روشن شدن. ( یادداشت مؤلف ). || طعام پختن که نشانه آن آتش افروختن و دود بلند شدن است. ( یادداشت مؤلف ).
- امثال :
که برناید از هیچ ویرانه دود.
- دود از چیزی برآمدن ؛ سوختن آن چیز. ( یادداشت مؤلف ) :
سعدی ز سوز سینه هر دم چنان بنالد
کز سوز ناله او دود از قلم برآید.
سعدی.
- دود از خام برنیامدن ؛ سوز و گدازاز آن ظاهر نشدن : ترا سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود.
سعدی.
- دود از دودمان برآمدن ؛ پریشان و نابود گشتن خانواده : هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآید همی دوداز آن دودمان.
فرخی.
- دود از نهاد برآمدن ؛ کنایه از مغموم و پریشان و حسرت زده و حیران شدن : تا سبزه خط از لب جانان برآمده
دود از نهاد چشمه حیوان برآمده.
صائب.
- دود برآمدن و یا برخاستن و بلند شدن از جایی ؛ سخت خشک و بی آب بودن آن جای. ( یادداشت مؤلف ) : پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از جای آباد دود.
فردوسی.
- || پایمال و نابود شدن و از میان رفتن : ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.
فردوسی.
- || کنایه از آه کشیدن و سخت متأثر شدن است : تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود.
فردوسی.
- دود به سر یا به دماغ یااز سر یا کله یا مغز یا دماغ کسی برآمدن ؛ کنایه است از سخت مستأصل و پریشان و خشمگین شدن وی. سخت در اطلاع بر غیر منتظری غمگین شدن. ( یادداشت مؤلف ). کنایه است از مغموم شدن. ( ناظم الاطباء ). کنایه ازمحنت کشیدن است. ( از آنندراج ) : ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی.
سعدی.
هر لحظه به سر برآیدم دودفریاد و جزع نمی کند سود.
سعدی.
چنانم شود سینه از درد و داغ که دودم برآید به سقف دماغ.
نزاری قهستانی.
- || کنایه است از هلاک گشتن. ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ).|| آتش روشن شدن. ( یادداشت مؤلف ). || طعام پختن که نشانه آن آتش افروختن و دود بلند شدن است. ( یادداشت مؤلف ).
- امثال :
که برناید از هیچ ویرانه دود.
کلمات دیگر: