معروف شدن . شهرت یافتن به صفتی .
فسانه شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فسانه شدن. [ ف َ / ف ِ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) معروف شدن. شهرت یافتن به صفتی :
که نراژدها شد بچنگش زبون
شده ست او فسانه به روم اندرون.
از شر فسانه گوی شروان.
کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
پارش امسال فسانه ست به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش.
که نراژدها شد بچنگش زبون
شده ست او فسانه به روم اندرون.
فردوسی.
الحق چه فسانه شد غم من از شر فسانه گوی شروان.
خاقانی.
شدم فسانه بسرگشتگی وابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
|| کهنه شدن. دیرینه گشتن : پارش امسال فسانه ست به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش.
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: