کلمه جو
صفحه اصلی

بضاعت


مترادف بضاعت : سرمایه، مایه، ثروت، دارایی، مال، مکنت، ملک، کالا، مال التجاره، متاع

برابر پارسی : داراک، دارایی، توانایی

فارسی به انگلیسی

pecuniary ability, financial ability, goods or capital, financial, [o.s.] goods or capital

financial, ability, [o.s.] goods or capital


مترادف و متضاد

سرمایه، مایه


ثروت، دارایی، مال، مکنت، ملک


کالا، مال‌التجاره، متاع


۱. سرمایه، مایه
۲. ثروت، دارایی، مال، مکنت، ملک
۳. کالا، مالالتجاره، متاع


فرهنگ فارسی

سرمایه، دارایی، کالای بازرگانی
( اسم ) ۱- سرمایه مایه . ۲- مال مکنت. ۳- مال التجاره متاع کالا . ۴- ملک . جمع : بضایع ( بضائع ). یا با بضاعت . مالدار چیزدار سرمایه دار مقابل بی بضاعت . یا بضاعت مزجاه. مای. اندک سرمای. کم . یا بی بضاعت . بیمایه کم مایه اندک مایه کم سرمایه بی چیز : ( فلان آدم بی بضاعتی است . )

فرهنگ معین

(بِ یا بَ عَ ) [ ع . بضاعة ] ( اِ. ) ۱ - سرمایه . ۲ - مال ، مکنت . ۳ - متاع ، کالا. ج . بضایع .

لغت نامه دهخدا

بضاعت. [ ب ِ ع َ ] ( ع اِ ) مال التجاره. ( ناظم الاطباء ) آخریان. سلعه. سعفه. کالا. || مکنت و ثروت. ( ناظم الاطباء ). مایه و مال و با آوردن ، بردن ،داشتن ، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود. || اسباب و متاع و ملک. ( ناظم الاطباء ). مال و اسباب. ( غیاث ). کالا :
نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ
ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز.
منوچهری.
جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید.
مسعودسعد.
تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی
در شهر آبگینه فروش است و گوهری.
سعدی.
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید.
سعدی.
از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید.( سعدی ).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. ( گلستان ).
با آنکه بضاعتی ندارم
سرمایه طاعتی ندارم.
( گلستان ).
... همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. ( گلستان ). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. ( گلستان ).
- با بضاعت ؛ ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت.
- بضاعت مزجات ؛ سرمایه اندک. سرمایه کم :
یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجات کهتری.
خاقانی.
اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده.
( گلستان ).
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی ( طیبات ).
و رجوع به بضاعة و بضاعات مزجات شود.
- بی بضاعت ؛ پریشان. فقیر. محتاج. ( ناظم الاطباء ). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز.ضد با بضاعت : فلانی آدم بی بضاعتی است. ( فرهنگ نظام ).
ز لطفت همین چشم داریم نیز
برین بی بضاعت ببخش ای عزیز.
سعدی ( بوستان ).

بضاعت . [ ب ِ ع َ ] (ع اِ) مال التجاره . (ناظم الاطباء) آخریان . سلعه . سعفه . کالا. || مکنت و ثروت . (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن ، بردن ،داشتن ، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه . رجوع به ارمغان آصفی شود. || اسباب و متاع و ملک . (ناظم الاطباء). مال و اسباب . (غیاث ). کالا :
نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ
ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.

منوچهری .


در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز.

منوچهری .


جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید.

مسعودسعد.


تا من دستور دولت ابوالقاسم ... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی
در شهر آبگینه فروش است و گوهری .

سعدی .


بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید.

سعدی .


از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید.(سعدی ). ... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان . (گلستان ).
با آنکه بضاعتی ندارم
سرمایه ٔ طاعتی ندارم .

(گلستان ).


... همچنین مجلس وعظ چو کلبه ٔ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری . (گلستان ). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . (گلستان ).
- با بضاعت ؛ ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت . سرمایه دار. ضد بی بضاعت .
- بضاعت مزجات ؛ سرمایه ٔ اندک . سرمایه ٔ کم :
یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجات کهتری .

خاقانی .


اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده .

(گلستان ).


ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول .

سعدی (طیبات ).


و رجوع به بضاعة و بضاعات مزجات شود.
- بی بضاعت ؛ پریشان . فقیر. محتاج . (ناظم الاطباء). بیمایه . کم مایه . اندک مایه . کم سرمایه . بی چیز.ضد با بضاعت : فلانی آدم بی بضاعتی است . (فرهنگ نظام ).
ز لطفت همین چشم داریم نیز
برین بی بضاعت ببخش ای عزیز.

سعدی (بوستان ).


|| (اصطلاح فقه ) در تداول فقه ، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است : اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده ، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایة و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به شرکت شود.

فرهنگ عمید

۱. سرمایه، دارایی.
۲. مالی که با آن تجارت کنند، کالای بازرگانی.

پیشنهاد کاربران

مال

بِضاعت : پاره ای از مال ، مراد مبلغی ناچیز است .
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 532 )


کلمات دیگر: