کلمه جو
صفحه اصلی

مخنث


مترادف مخنث : امرد، پشت پایی، زن صفت، کونی، مفعول، ملوط، نامرد، هیز

فارسی به انگلیسی

effeminate, hermaphrodite, efteinate man, catamite

efteinate man, catamite


مترادف و متضاد

امرد، پشت‌پایی، زن‌صفت، کونی، مفعول، ملوط، نامرد، هیز


فرهنگ فارسی

مردی که حالات واطوارزنان راازخودبروزبدهد، زن مانند
( اسم ) ۱- دوتا وخم کرده شده . ۲- مردی که حرکات و رفتارش بزنان شبیه است : افزون از صد هزار... بیرون آمدند با انواع نثار از خاشاک و ... مخنثان در پیش حراره وبذله گویان . ۳ - امرد مفعول هیز : حرص مردان از ره بیشی بود در مخنث حرص سوی پس رود . ( مثنوی ) جمع : مخنثین .
کسی که خم می کند

فرهنگ معین

(مُ خَ نَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - مردی که در جماع ناتوان باشد و حالات زنانه داشته باشد. ۲ - کنایه از: بی غیرت و بی حمیت .

لغت نامه دهخدا

مخنث. [ م ُ خ َن ْ ن َ ] ( ع ص ) خم داده و دوتا گشته. ( از منتهی الارب ).سست و فروهشته و دوتا گردیده. ( از اقرب الموارد ) ( ازمحیط المحیط ). خمیده و دوتاه. ( ناظم الاطباء ). || کسی که در دبر وی وطی کرده می شود. مأبون و پشت پای و پیرمرد ملوط و پسیخوان و پشت انداز. ( ناظم الاطباء ). پسربچه یا مردی که مفعول دیگران واقع گردد.
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب.
مسعودسعد ( دیوان ص 41 ).
|| عامه این کلمه را در مورد فرزند کم احتشام و بدپرورش یافته بکار برند. ( از محیط المحیط ). || به معنی هیز یعنی کسی که او را به دستکاری از رجولیت ساقط کرده باشند، اسم مفعول از تخنیث که مأخوذ است از خِنث که به معنی سست و دوتا است. چون از مرد رجولیت دور کرده شده چالاک و استوار و مردانه نمی باشد لهذا مخنث گفتند. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). هیز و سست مرد. ( مقدمة الادب زمخشری ). حیز؛ ای سست مرد. ( دهار چ بنیاد فرهنگ ). سست و ناتوان و آنکه مردی نداشته باشد و نتواند جماع کند و معیوب. ( ناظم الاطباء ) : چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتگین را مخنث خواندندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220 ). که مخنث و عنین اگر چه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارند و لیکن چون مردمان بینند که هر چه دارند در طلب آن خرج می کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون از این که وی راست. ( کیمیای سعادت ).
اندر مصاف مردی در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند.
سنائی.
آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی.
سنائی.
هیچ نامرد مخنث که شنیده است به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر.
سنائی.
و نوعی دیگر از تدبیرهای صواب آن است که زنان یا مخنثان را برگمارند تا از معشوق او ( عاشق ) حکایت های زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 929 ).
خود جهان مخنث آنکس نیست
که در او مرد مردمی یابی.
خاقانی.
در جهانی کونه مرد است و نه زن

مخنث . [ م ُ خ َن ْ ن َ ] (ع ص ) خم داده و دوتا گشته . (از منتهی الارب ).سست و فروهشته و دوتا گردیده . (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). خمیده و دوتاه . (ناظم الاطباء). || کسی که در دبر وی وطی کرده می شود. مأبون و پشت پای و پیرمرد ملوط و پسیخوان و پشت انداز. (ناظم الاطباء). پسربچه یا مردی که مفعول دیگران واقع گردد.
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب .

مسعودسعد (دیوان ص 41).


|| عامه این کلمه را در مورد فرزند کم احتشام و بدپرورش یافته بکار برند. (از محیط المحیط). || به معنی هیز یعنی کسی که او را به دستکاری از رجولیت ساقط کرده باشند، اسم مفعول از تخنیث که مأخوذ است از خِنث که به معنی سست و دوتا است . چون از مرد رجولیت دور کرده شده چالاک و استوار و مردانه نمی باشد لهذا مخنث گفتند. (از غیاث ) (از آنندراج ). هیز و سست مرد. (مقدمة الادب زمخشری ). حیز؛ ای سست مرد. (دهار چ بنیاد فرهنگ ). سست و ناتوان و آنکه مردی نداشته باشد و نتواند جماع کند و معیوب . (ناظم الاطباء) : چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتگین را مخنث خواندندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). که مخنث و عنین اگر چه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارند و لیکن چون مردمان بینند که هر چه دارند در طلب آن خرج می کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون از این که وی راست . (کیمیای سعادت ).
اندر مصاف مردی در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند.

سنائی .


آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی .

سنائی .


هیچ نامرد مخنث که شنیده است به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر.

سنائی .


و نوعی دیگر از تدبیرهای صواب آن است که زنان یا مخنثان را برگمارند تا از معشوق او (عاشق ) حکایت های زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 929).


خود جهان مخنث آنکس نیست
که در او مرد مردمی یابی .

خاقانی .


در جهانی کونه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست .

خاقانی .


مال ها چون می کنی امروز جمع
ای مخنث پس تو فردا چون کنی .

عطار.


کی توانی شد تو مرد این حدیث
هر مخنث مرد میدان کی شود.

عطار.


آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم .

عطار.


و توان گفتن که این کتابی است که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
حرص مردان از ره بیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود.

مولوی .


مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق ذکر.

مولوی .


گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی .

مولوی .


مخنث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند...و چون آن را بفروشد بهای آن را به گلگونه و به وسمه دهد. (فیه مافیه ). مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است . (گلستان ).
گر تتر بکشد این مخنث را
تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت .

سعدی (گلستان کلیات چ فروغی ص 95).


در قزا گند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.

سعدی (گلستان ).


چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان .

سعدی (بوستان ).


مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش .

سعدی (بوستان ).


مخنث که بیداد بر خود کند
از آن به که با دیگری بد کند.

سعدی (بوستان ).


|| ابله و نادان . (ناظم الاطباء). || غدار و مکار. آنکه نیک رفاقت و آشنائی نداند و نامرد و بی همت و ناکس و بدنام و رسوا. (ناظم الاطباء).

مخنث . [ م ُ خ َن ْ ن ِ ] (ع ص ) کسی که خم می کند و دوتا می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخنیث و مُخَنَّث معنی اول شود.


فرهنگ عمید

۱. مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد، زن مانند.
۲. [مجاز] مرد بدکار، پشت پایی، هیز.
۳. آن که نه مرد است و نه زن، خنثی، امرد، بی ریش.

پیشنهاد کاربران

اگر این واژه را از شهوت خارج سازیم، ترجمانش بی اثر می شود. آنکه همچو آدمی در تقدیر ش بی تاثیر و مخنث باشد.

دو جنسه
مرد بی مو
امرد
مردِ زن وار
اوبی

فردی که معلوم الحال و جنسیتش خنثی باشد، مفعول ، اخته ، ابنه ای ، ( شاهین )

کنده

( ص ) پسر امرد قوی جثه. ( برهان ) . امرد قوی جثه درشت پیکر. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . امرد قوی جثه. ( رشیدی ) . امردی باشد . ( صحاح الفرس ) . مخنث. پسر بدکاره . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و این کنده مخفف کون ده است واو آن حذف شده . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
از قحبه و کنده خانه ٔ احمد طی
ماند بزغاروی در کنده ٔ ری.
منجیک.
خواجه ٔ ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایه ٔ شتر گلوند.
طیان.
آنکه ز حمدان خوشگوار و لطیفش
کنده و شلف آرزو برند و خرانبار.
سوزنی.
کنده ای را لوطئی در خانه برد
سرنگون افکند و در وی می فشرد.
مولوی ( از آنندراج ) .
آیبک به زور بازوی خود مغرور بود و امراء بزرگ خطاب �کنده � و �مواجر� کردی. ( بدایعالازمان فی وقایع کرمان از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به گنده شود.

( ص ) امرد. مفعول. ( فرهنگ فارسی معین ) . که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان �کنده � را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند . اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده. . . مؤید مفتوح بودن آن است ، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کنده ٔ کان بی وفای دهر است
بر کنده ٔ بی وفا چرا دل بندی.
حاجی شمس الدین بجه البستی ( از لباب الالباب ج 1 ص 287 ) .
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده .
؟ ( از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345 ) .
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست.
رکن مکرانی ( از فرهنگ فارسی معین ) .

پیشنهاد میکنم که donate هم اضافه کنید. لغت نامه شما به من کمکی زیادی کرده است. من و امثال من می توانیم هر از چند گاهی مبلغی هر چند ناچیز کمک کنیم برا ی ادامه کار بسیار خوب شما. مبلغ هایی که به تنهایی شاید خیلی کم باشند ولی به تعداد زیاد می توانند کمک خوبی باشند برای پیشرفت و موثرتر شدن این سایت و در نتیجه به فرهنگ و هنر ما.
با تشکر
موفق باشید.


کلمات دیگر: