کلمه جو
صفحه اصلی

تاج الساده

فرهنگ فارسی

محمد بن علی کاشانی .

لغت نامه دهخدا

( تاج السادة ) تاج السادة. [جُس ْ سا دَ ] ( اِخ ) ( شمس الدین... ) محمدبن علی کاشانی. عوفی در لباب الالباب آرد: از خاندان سیادت دری دری واز دودمان سعادت شمعی مضی ٔ، بر فلک فضل اختری و در صدف هنر گوهری ، در میدان نثر و نظم سواری و بر ساعد حلم و علم سواری و این قصیده که حاکی سحر حلال و نمودار آب زلالست برهان لطف و بیان فضل وافر وی است درحق مولانا صدر صدور جهان سیف الحق و الدین می گوید:
ای چهره تو نامه اسرار دلبری
وی طره تو سوره آیات ساحری.
با زلف تاب داده چون شام مظلمی
با طلعت خجسته چون صبح انوری
از عارضت که می ببرد آب آفتاب
گه زار ماه و زهره و گه خوار مشتری
در باغ حسن خم زده زلف بنفشه وار
خوش بوی و تر و پرشکن و چابک و طری
جزعت فزوده شکل طلسمات زرق و سحر
لعلت نموده معجزه های پیمبری
دیباچه عذار تو کاسد گذاشته
بازار شقه گل و اکسون ششتری
خاک کفت عروس جهان را چو زیورست
ای شاه ملک حسن چه در بند زیوری
منسوخ شد ز نقش رخ بت مثال تو
مرسوم نقش بستن و آیین بتگری
گر آذر است قبله زردشتیان چرا
محراب ماست آن رخ میگون آذری
در عقل و حس برابر و یکسان کجا بود
صنع خدای و صنعت مانی و آزری ؟
از پای در فتادم و از دست شد که چشم
روزی ندید از تو مراعات سرسری
صبر مرا مکش بجفا زآنکه روز نحر
فتوی نداد شرع بقربان لاغری
بی وصل دلفروز رخت گفته ام بسی
کس را مباد عشق [ و ] غریبی و بی زری
گریان ز درد فرقت آن خال مشک فام
حیران ز نقش فترت این زلف عنبری
بس شب که در نظاره گردون گذاشتم
ماندم عجب ز هیأت این چرخ چنبری
صراف آفرینش گویی نثار کرد
بر نطع چرخ صرّه دینار جعفری
می گفتم ای مشبکه هر فساد و کون
در قبضه ارادت صانع مسخری
ای سقف لاجوردتو در هر شبی و روز
زیر و زبر شوی مزن این لاف بر تری
ای آسمان چه کبر کنی سالها گذشت
دعوی همین که جایگه چند اختری
تا کی کشم تهور هر ناکس ای زحل
هندوی پیر فاسق منحوس پیکری
ای مشتری چو دست ستم جان من ربود
ما را چه گر تو حاکم انصاف گستری
مریخ بی خرد، خود رندی معربدست
مصروف کرده عمر به آشوب [ و ] داوری
ای آفتاب همچو زن ناستوده فعل
از شرم کار بیهده در زیر چادری
وی زهره از برای مقیمان مصطبه
در ساز چنگ و بربط و آیین شاعری

تاج السادة. [جُس ْ سا دَ ] (اِخ ) (شمس الدین ...) محمدبن علی کاشانی . عوفی در لباب الالباب آرد: از خاندان سیادت دری دری واز دودمان سعادت شمعی مضی ٔ، بر فلک فضل اختری و در صدف هنر گوهری ، در میدان نثر و نظم سواری و بر ساعد حلم و علم سواری و این قصیده که حاکی سحر حلال و نمودار آب زلالست برهان لطف و بیان فضل وافر وی است درحق مولانا صدر صدور جهان سیف الحق و الدین می گوید:
ای چهره ٔ تو نامه ٔ اسرار دلبری
وی طره ٔ تو سوره ٔ آیات ساحری .
با زلف تاب داده چون شام مظلمی
با طلعت خجسته چون صبح انوری
از عارضت که می ببرد آب آفتاب
گه زار ماه و زهره و گه خوار مشتری
در باغ حسن خم زده زلف بنفشه وار
خوش بوی و تر و پرشکن و چابک و طری
جزعت فزوده شکل طلسمات زرق و سحر
لعلت نموده معجزه های پیمبری
دیباچه ٔ عذار تو کاسد گذاشته
بازار شقه ٔ گل و اکسون ششتری
خاک کفت عروس جهان را چو زیورست
ای شاه ملک حسن چه در بند زیوری
منسوخ شد ز نقش رخ بت مثال تو
مرسوم نقش بستن و آیین بتگری
گر آذر است قبله ٔ زردشتیان چرا
محراب ماست آن رخ میگون آذری
در عقل و حس برابر و یکسان کجا بود
صنع خدای و صنعت مانی و آزری ؟
از پای در فتادم و از دست شد که چشم
روزی ندید از تو مراعات سرسری
صبر مرا مکش بجفا زآنکه روز نحر
فتوی نداد شرع بقربان لاغری
بی وصل دلفروز رخت گفته ام بسی
کس را مباد عشق [ و ] غریبی و بی زری
گریان ز درد فرقت آن خال مشک فام
حیران ز نقش فترت این زلف عنبری
بس شب که در نظاره ٔ گردون گذاشتم
ماندم عجب ز هیأت این چرخ چنبری
صراف آفرینش گویی نثار کرد
بر نطع چرخ صرّه ٔ دینار جعفری
می گفتم ای مشبکه ٔ هر فساد و کون
در قبضه ٔ ارادت صانع مسخری
ای سقف لاجوردتو در هر شبی و روز
زیر و زبر شوی مزن این لاف بر تری
ای آسمان چه کبر کنی سالها گذشت
دعوی همین که جایگه چند اختری
تا کی کشم تهور هر ناکس ای زحل
هندوی پیر فاسق منحوس پیکری
ای مشتری چو دست ستم جان من ربود
ما را چه گر تو حاکم انصاف گستری
مریخ بی خرد، خود رندی معربدست
مصروف کرده عمر به آشوب [ و ] داوری
ای آفتاب همچو زن ناستوده فعل
از شرم کار بیهده در زیر چادری
وی زهره از برای مقیمان مصطبه
در ساز چنگ و بربط و آیین شاعری
بشکن قلم عطارد، بربند رخت زود
در نظم مملکت نه مشیر و مدّبری
هر چند در ردای کبودی چو آسمان
ای ماه زرد روی سیه دل مزوری
شیر فلک بطبع نزاید مگر سگی
گاو سپهر پیشه ندارد مگر خری
ای سال و ماه دایه ٔ هر دون و کودنی
ای روزگار جاهل نااهل پروری
ای شب تو کارساز حریفان باطلی
وی روز عزم کرده که تا پردها دری
زین آشیان خاکی طبعم ملول شد
ای مرغ روح وقت نیامد که بر پری
واجب کند که در عقب باد حادثات
ذکر دعای مجلس مخدوم خود بری
تا دهر برقرار بود پایدار باد
از رنجهامسلم و از فتنه ها بری
اقبال شاه شرع که در بارگاه او
ایام بندگی کند و چرخ چاکری
معمار حق و عمده ٔ اسلام سیف دین
فهرست کامکاری و عنوان سروری
صدر جهان که همچو خضر صیت جاه او
آسایشی نیافت ز رنج مسافری
صاحب قران ملت احمدکه دست چرخ
نعل سمند او زند از تاج قیصری
لفظی چو وحی منزل دیدم هزار کس
در خار خارسینه که شاید پیمبری
بر خط امر تو که بماند هزار سال
گر روزگار سر ننهد اینت کافری
در ملک فضل و حکمت و تنفیذ امر و نهی
بی خاتم و نگین تو سلیمان دیگری
در طوق رق کشیده و آورده در لگام
اسبان دیو پیکر و ترکان چون پری
کردی ز مرگ سدی یاجوج فتنه را
آری بلندپایه تر از صد سکندری
معدن نخوانمت که همه زرخالصی
دریا نگویمت که سراسر جواهری
حق کرم گزارده باشی بمردمی
گر هیچ روی بر من بیچاره بنگری
بی خاک پای مرکب جبریل بین که کرد
از زر نظم خامه ٔ من سحر سامری
دست اجل بدامن عمرم رسیده باد
گر سر بر آورم زگریبان شاعری
گر نظم این قصیده بغزنین برد صبا
از شرم خوی برون زند از خاک عنصری
چون جان پاک بی خطر و جاودان بزی
در مسند جلالت و ایوان مهتری .
(لباب الالباب چ اوقاف گیب ج 1 ص 183 - 187).



کلمات دیگر: