کلمه جو
صفحه اصلی

سخره گرفتن

فرهنگ فارسی

به بیگاری گرفتن یا بزور و جبر گرفتن

لغت نامه دهخدا

سخره گرفتن. [ س ُ رَ / رِگ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) به بیگاری گرفتن :
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو.
او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
چون لاشه تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت بنزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی.
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی.
خاقانی.
گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. ( سعدی ). || بزور و جبر گرفتن. جبر کردن. ( ناظم الاطباء ).
- سخره گیر ؛ بمعنی بیگار گیرنده :
بر هر گناه سخره دیوم بخیرخیر
یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.


کلمات دیگر: