کلمه جو
صفحه اصلی

سدوم

فرهنگ فارسی

شهر قدیمی فلسطین در ساحل بحرالمیت ( بحر لوط ) که با شهر گومور بر اثر زلزله و صاعقه فرو رفت . مردم این شهر بفساد معروف بودند . جمعی از دانشمندان باستان شناس انگلیسی بریاست (( ملوین ریزی ) ) و بانو (( باروود ) ) برای کشف شهر تاریخی مذکور که حدود ۳٠٠٠ ق م. بنا شده بودند کشفیاتی کردند . نام این دو شهر بواسطه زیبایی بزودی در جهان مشهور شد . در سال ۱۹٠٠ ق م. زلزله هولناکی بوقوع پیوست و این دو شهر را بته دریا فرو برد ( بقول تورات این امر مجازات خطایای اهالی این دو شهر بود ) . باستانشناسان موفق گردیدند جامهای شراب جواهر و اجساد زنان را از اعماق گل ولای بیرون آورند .
نام دارالسیاسه بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد .

لغت نامه دهخدا

سدوم. [ س َ ] ( اِخ ) شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید :
کذلک قوم لوط حین أضحوا
کعصف فی سدومهم رمیم.
و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم «سرمین » و شهری است از اعمال حلب. ( معجم البلدان ).
بود داوریمان چو حکم سذوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری.
فردوسی ( از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیه برهان قاطع چ معین ).
و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه ، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. ( برهان ) ( آنندراج ). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. ( غیاث ). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. ( قاموس کتاب مقدس ) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. ( مجمل التواریخ و القصص ص 191 ). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. ( نزهةالقلوب چ لیدن ص 271 ).

سدوم. [ س َ ] ( اِ ) حاکم ظالم. ( آنندراج ) ( غیاث ) :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
؟ ( از سندبادنامه ).
بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو
همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم.
سوزنی.

سدوم. [ س َ ] ( اِخ ) نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. ( برهان ) ( آنندراج ). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. ( غیاث ) :
گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر.
عنصری.
با خود اندیشه کرد حاکم شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم.
سنایی.

سدوم . [ س َ ] (اِ) حاکم ظالم . (آنندراج ) (غیاث ) :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی .

ناصرخسرو.


ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم .

؟ (از سندبادنامه ).


بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو
همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم .

سوزنی .



سدوم . [ س َ ] (اِخ ) شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است . و گوید به دال خطاست . ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید :
کذلک قوم لوط حین أضحوا
کعصف فی سدومهم رمیم .
و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم . و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم «سرمین » و شهری است از اعمال حلب . (معجم البلدان ).
بود داوریمان چو حکم سذوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری .
فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه ، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است . (برهان ) (آنندراج ). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث ). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس ) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم . (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 271).


سدوم . [ س َ ] (اِخ ) نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان ) (آنندراج ). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث ) :
گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر.

عنصری .


با خود اندیشه کرد حاکم شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم .

سنایی .



سدوم . [ س ُ ] (اِخ ) نام دارالسیاسه ٔ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت : دیدن تو مرا نامبارک است . اعرابی در خنده شد و گفت : الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان ) (آنندراج ).



کلمات دیگر: