( صفت ) قابل تجهیز .
بسیجی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بسیجی.[ ب َ ] ( ص نسبی ) مُشَمَّر. آماده. مجهز :
بجان تشریف مدح من بسیجد
مرا چون دید در مدحت بسیجی.
بجان تشریف مدح من بسیجد
مرا چون دید در مدحت بسیجی.
سوزنی.
|| قابل تجهیزات . ( واژه های فرهنگستان ایران ).پیشنهاد کاربران
عنوان جوانان پرشور و مومنی بود که در ده 60 بدون در نظر گرفتن محدودیتهای نظامی و فیزیکی با گذشتن از جان خویش درصدد بیرون بردن متجاوزین از خاک کشور بودند
( ب َ س ی ج ی ) بسیجی یعنی آماده , مجهز : دل با ایمان، مغز متفکّر – دارای آمادگی برای همه میدانهایی که وظیفه این انسان را به آن میدانها فرا می خواند. بسیج یعنی حضور بهترین و بانشاط ترین و باایمان ترین نیروهای عظیم ملت در میدان هایی که برای منافع ملی، برای اهداف بالا، کشورشان به آنها نیاز دارد، همیشه بهترین و خالص ترین و شرافتمندترین و پرافتخارترین انسانها این خصوصیات را دارند. بسیج در یک کشور، معنایش آن زمره ای است که حاضرند این پرچم افتخار را بر دوش بکشند و برایش سرمایه گذاری کنند.
آماده، دل با ایمان
کلمات دیگر: