کلمه جو
صفحه اصلی

ساعد


مترادف ساعد : ساق دست، فاصله بین مچ و آرنج ، ساق، دسته

متضاد ساعد : بازو، عضد، مرفق، پایه

برابر پارسی : اَرَش، اَرش، پیشدست

فارسی به انگلیسی

forearm

فارسی به عربی

ساعد

عربی به فارسی

ساعد , بازو , از پيش مسلح کردن , قبلا اماده کردن


کمک کردن , مساعدت کردن


فرهنگ اسم ها

اسم: ساعد (پسر) (عربی) (هنری) (تلفظ: sāed) (فارسی: ساعد) (انگلیسی: saed)
معنی: ( به مجاز ) مددکار، کمک کننده، قدرت، قسمتی از دست بین مچ و آرنج، مساعدت کننده، ( در تصوف ) نزد صوفیان، صفت قوت و کنایه از قدرتِ محض است، ( عربی ) ( در قدیم ) ( به مجاز )، بخشی از دست بین مچ و آرنج

(تلفظ: sāed) (عربی) (در قدیم) (به مجاز) ، مساعدت کننده ، مددکار .


مترادف و متضاد

۱. ساقدست، فاصله بینمچ و آرنج ≠ بازو، عضد، مرفق
۲. ساق
۳. دسته ≠ پایه


forearm (اسم)
بازو، ساعد

brachium (اسم)
بازو، هر عضوی شبیه بازو، ساعد

lower arm (اسم)
ساعد

ساق‌دست، فاصله بین‌مچ و آرنج ≠ بازو، عضد، مرفق


فرهنگ فارسی

ساق دست، دست انسان ازمچ دست تا آرنج، سواعدجمع
( اسم ) ۱ - قسمتی از دست که بین مفصل آرنج و مفصل مچ دست قرار دارد و شامل دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است زند ساق دست جمع سواعد . ۲ - مابین مچ دست و آرنج ارش رش . ۳ - بال مرغ . ۴ - مدد کار ناصر. ۵ - دستوانه بازو بند ساعد بند . ۶ - قوه محض قدرت ۷ - دسته در تار ویولون و مانند آنها .
قریه ایست در یمن از حکم بن سعد العشیره

فرهنگ معین

(عِ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) از آرنج تا مچ دست . ۲ - (اِفا. ) یاری دهنده .

لغت نامه دهخدا

ساعد. [ ع ِ ] (اِخ ) قریه ای است در یمن از حکم بن سعد العشیرة. (معجم البلدان ).


ساعد. [ ع ِ ] ( ع اِ ) بازوی مردم. ( منتهی الارب ) ( آنن-دراج ). بازو. ( غیاث از صراح و منتخب ). || ذراع. ( شرح قاموس ). در استعمال فارسیان مابین کف دست و آرنج را گویند. ( غیاث ). رَش . ( دهار ). از مچ دست تا آرنج. ارش. رش دست. آرنج. پیلسته. مابین مرفق و کف :
می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروف بلخی.
آن ساعدی که خون بچکد زو، ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان.
خسروی.
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبد دل و شاه فر.
فردوسی.
کشیده بر و ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز.
فردوسی.
ببالا بلند و به بازو قوی
میان لاغر و ساعدش پهلوی.
فردوسی.
دو ساعد او چون دو درخت است مبارک
انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه.
منوچهری.
کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی.
عسجدی ( از لغت فرس ).
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
عسجدی ( از لغت فرس ).
آن چیست کزان طبق همی تابد
چون عاج بزیر شعر عنابی
ساقش بمثل چو ساعد حورا
دستش بمثل چو پای مرغابی.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 461 ).
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوی دیده ام.
خاقانی.
فرخ آن شاهباز کزپی صید
ساعد شه مقام او زیبد.
خاقانی.
گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی ( مخزن الاسرار ).
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر زنجیر زر.
نظامی.
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسندچون کرکس به مردار.
عطار.
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن.
سعدی ( طیبات ).
هرکاین سردست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی.
سعدی ( طیبات ).

ساعد. [ ع ِ ] (ع اِ) بازوی مردم . (منتهی الارب ) (آنن-دراج ). بازو. (غیاث از صراح و منتخب ). || ذراع . (شرح قاموس ). در استعمال فارسیان مابین کف دست و آرنج را گویند. (غیاث ). رَش ّ. (دهار). از مچ دست تا آرنج . ارش . رش دست . آرنج . پیلسته . مابین مرفق و کف :
می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .

معروف بلخی .


آن ساعدی که خون بچکد زو، ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان .

خسروی .


کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبد دل و شاه فر.

فردوسی .


کشیده بر و ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز.

فردوسی .


ببالا بلند و به بازو قوی
میان لاغر و ساعدش پهلوی .

فردوسی .


دو ساعد او چون دو درخت است مبارک
انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه .

منوچهری .


کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی .

عسجدی (از لغت فرس ).


نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .

عسجدی (از لغت فرس ).



آن چیست کزان طبق همی تابد
چون عاج بزیر شعر عنابی
ساقش بمثل چو ساعد حورا
دستش بمثل چو پای مرغابی .

انوری (دیوان چ نفیسی ص 461).


هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوی دیده ام .

خاقانی .


فرخ آن شاهباز کزپی صید
ساعد شه مقام او زیبد.

خاقانی .


گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .

خاقانی .


چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.

خاقانی .


یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.

نظامی (مخزن الاسرار).


همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر زنجیر زر.

نظامی .


چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسندچون کرکس به مردار.

عطار.


سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن .

سعدی (طیبات ).


هرکاین سردست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی .

سعدی (طیبات ).


چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان ).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.

سعدی (گلستان ).


هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.

سعدی (گلستان ).


تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام ؟

سعدی (بدایع).


پنجه با ساعد سیمش نه بعقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.

سعدی .


شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است .

سعدی .


مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را.

خواجو (دیوان ص 375).


گر دیگری به ضربت خنجر شود قتیل
من کشته ٔ دو ساعد سیمین قاتلم .

خواجو (دیوان ص 459).


آستینت ساعد ار پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت .

کمال خجندی (دیوان ص 72).


باید چو ساعد تو ز سیمش پرآستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند.

کمال خجندی (دیوان ص 120).


من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را.

هلالی استرآبادی .


او به قتلم شاد و من غمگین که گاه کشتنم
ناگه آزاری نبیند ساعد و بازوی او.

هلالی استرآبادی .


جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را وعده ٔ کامی بده .

هلالی استرآبادی .


مانی چو نقش آن بت بدمست میکشد
چون میرسد به ساعد او دست میکشد.

شوکت بخارائی .


ساعدت از گرمی نظاره ات آخر گداخت
آب گردید از نگاهم ماهی سیمین تو.

محمد اسحاق شوکت . (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).


ز زخم مرهم کافور ساعد خوبان
جراحتی که به دل داشتم علاج نداشت .

محمد اسحاق شوکت .


(از مجموعه مترادفات و آنندراج ).


کی دیده میگشایم از چشمه سار ماهی
از ساعد تو دارم ذوق شکار ماهی
از چاک آستینت بیند چو حسن ساعد
از تاب رشک افتد آتش به خارماهی .

مفید بلخی (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).


ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا برنگ پنجه ٔ گل .

مفید بلخی (از مجموعه ٔ مترادفات ).


ای فتنه بدور چشم مستت شده فوج
حسن تو چو خورشید گرفت اختر اوج
پیداست ز چین آستین ساعد تو
چون سینه ٔ ماهی که نماید از موج .

علی رضا تجلی (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).


فیض از آن ساعد پرنور ندیده ست کسی
حاصلی از شجر طور ندیده ست کسی .

میرزا معز فطرت (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).


قیاسی میکنند این ساده لوحان از ید بیضا
قماش ساعدسیمین جانان کس نمیداند.

صائب (از مجموعه ٔ مترادفات ).


دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چوبا ساعد بلور گرفت .

صائب تبریزی .


بی شک و شبهه شمع ساعد تو
از دو فانوس آستین پیداست .

صائب تبریزی (از مجموعه ٔ مترادفات ).


مالیده آستین راتا بوسه گاه ساعد
تا ناف ، پیرهن را چون صبحدم دریده .

صائب تبریزی .


رجوع به تشریح میرزاعلی ص 119 شود. || بال مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ) مددکار. (استینگاس ). باستعارت ، ناصر : تور باش حاجب که ساعد و یار مساعد و رکن اوثق منتصر بود همچنین گرفتار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 184). || (اِ) دستوانه . (مهذب الاسماء) (دهار). بازوبند. (استینگاس ). ساعدبند. زره آستین :
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .

فردوسی .


سوی رستم آمدچو کوهی سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .

فردوسی .


همه تیغ و ساعد ز خون گشته لعل
خروشان شده خاک در زیر نعل .

فردوسی .


|| صفت قوة را گویند. (اصطلاحات صوفیه فخرالدین عراقی چ نفیسی ص 375). نزد صوفیه صفت قوت را گویند. کذا فی بعض الرسائل . و در کشف اللغات گوید: ساعد عبارت از محض قدرت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || دسته در تار و ویلن و مانند آن . || جای رفتن شیر در پستان . (مهذب الاسماء). رهگذر شیر در پستان و سوراخهای سرپستان . (منتهی الارب ). || جای رفتن مغز در استخوان . (مهذب الاسماء). محل جریان مغز در استخوان . (شرح قاموس ). جای رستن مغز در استخوان . (منتهی الارب ). || جای رفتن آب در جوی . (مهذب الاسماء). مجاری آب بسوی نهر یا بسوی دریا. (شرح قاموس ). آبراهه بسوی جوی یا دریا. (منتهی الارب ). رجوع به سواعد شود.
- سیم ساعد ؛ که ساعد چون سیم دارد :
گرچه چون سنگم صبور و سیم ساعد لیک هست
سیمگون اشکم فزوده سنگ هر شب تا سحر.

انوری (دیوان چ نفیسی ص 536).


- سیمین ساعد ؛ که دست و بازوی سپید چون نقره دارد :
سعدیا گر روزگارم میکشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی .

سعدی (طیبات ).


تشبیهات ساعد معشوق :
در انیس العشاق شرف الدین رامی آمده : ساعد لغت عرب است که دستاویز اهل عجم گشت و زیردستان عشق زورمندان حسن را سیمین گفته اند. چنانکه سعدی فرماید :
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به .
حمایل ، سیمین ، پرنور از صفات ، مرهم کافور، شجر طور، ید بیضا، شمع، ماهی ، سینه ٔ ماهی ، تخته ٔ عاج از تشبیهات اوست . (مجموعه ٔ مترادفات ص 203) (آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) دست انسان از مچ تا آرنج، ساق دست.
۲. (موسیقی ) دستۀ برخی سازها، مانند عود، طنبور، سه تار، و امثال آن.

دانشنامه عمومی

ساعِد (برابر فارسی سره مصوب فرهنگستان پیشین: اَرَش) (به انگلیسی: Forearm) نام بخشی از دست بدن است که میان بازو و مچ دست قرار گرفته است.
ساعد عضوی از اندام حرکتی جلویی بدن بین آرنج تا مچ است است که در بسیاری از پستانداران، پرندگان و خزندگان وجود دارد و از دو استخوان زند زیرین و زند زبرین تشکیل شده است.
Wikipedia contributors, "Forearm," Wikipedia, The Free Encyclopedia, http://en.wikipedia.org/w/index.php?title=Forearm&oldid=198837165

ساعد (ابهام زدایی). ساعد یکی از اندام بدن است.
ساعد یکی از نام های خانوادگی در خاورمیانه است.
محمد ساعد مراغه ای (ساعدالوزاره)، سیاست مرد و چند دوره نخست وزیر ایران بود.

فرهنگ فارسی ساره

ارش، پیشدست


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ساعد قسمتی از بدن می باشد که بین مچ و آرنج دست بوده و از احکام آن در باب قصاص و دیات سخن گفته‏اند.
در قطع دو ساعد دیه کامل (دیه قتل نفس) و در قطع یکی نصف دیه ثابت است؛ لیکن چنانچه ساعد همراه کف باشد و جانی مجموع کف و ساعد تا آرنج را قطع کند، به قول مشهور، برای مجموع کف و ساعد یک دیه پرداخت می‏نماید. برخی قدما برای کف، دیه و برای ساعد، ارش را ثابت دانسته‏اند. ظاهر کلام برخی دیگر، ثبوت دیه‏ای جدا گانه- علاوه بر دیه کف- برای ساعد است.
دیه استخوان ساعد
دیه شکستن، تَرَک برداشتن، آشکار شدن استخوان، کوبیده شدن، در رفتن و جا به جا شدن استخوان ساعد بنابر قول مشهور همان دیه استخوان است لیکن برخی گفته‏اند: دیه شکسته شدن استخوان ساعد در صورتی که بدون عیب و نقص بهبود یابد، یک سوم دیه نفس (۳۳۳ و یک سوم دینار) و دیه شکسته شدن یکی از دو استخوان ساعد در صورت بهبود بدون عیب و نقص، صد دینار و دیه ترک خوردن آن، هشتاد دینار و در صورت نمایان شدن استخوان بر اثر جراحت، ۲۵ دینار و در صورت جابه جا شدن، صد دینار و در صورت سوراخ شدن، دوازده و نیم دینار و در صورت عمیق بودن سوراخ- در حدی که به طرف دیگر استخوان برسد- بر اثر فرورفتن آلت نوک تیزی همچون خنجر، پنجاه دینار و در صورت پیدایی زخمی که بهبود نیابد، ۳۳ و یک سوم دینار خواهد بود.


گویش اصفهانی

تکیه ای: sâɂed
طاری: sâɂed
طامه ای: sâɂed
طرقی: sâq-e dast
کشه ای: sâq-e dast
نطنزی: moč-e dass


پیشنهاد کاربران

زنگیچه - قسمت از دست میان مچ و بازو

کمک دهنده, یاری کننده, ممدکار, قسمتی از دست بین ارنج تا مچ

ساق دست. [ ق ِ دَ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) ساعد. رجوع به ساعد شود.

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
حافظ
این شعر هم کلمه ی ساعد داره


کلمات دیگر: