کلمه جو
صفحه اصلی

پیروز


مترادف پیروز : برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق، خجسته، مبارک، میمون، بهره ور، بهره مند، برخوردار، متمتع

متضاد پیروز : مقهور

فارسی به انگلیسی

triumphant, victor, victorious, winner, winning

victorious


فارسی به عربی

فاتح , منتصر , ناجح

فرهنگ اسم ها

اسم: پیروز (پسر) (فارسی) (تلفظ: piruz) (فارسی: پيروز) (انگلیسی: piruz)
معنی: مبارک، فاتح، خجسته، کامیاب، خوشحال، ( = فیروز )، غلبه کننده بر حریف در جنگ یا مسابقه، فرخنده، ( در قدیم ) از صفات خداوند، شاد، ( در حالت قیدی ) ( در قدیم ) با خوشحالی و شادی، ( در قدیم ) فیروزه [سنگ قیمتی]، ( به مجاز ) کبود، ( اَعلام ) نام سه تن از شاهان ساسانی ) پیروز اول [، میلادی]، که پس از شکست دادن برادرش هرمز سوم به تخت نشست، در جنگ با هپتالیان کشته شد، ) پیروز دوم [ میلادی] که مدت کوتاهی پادشاهی کرد، ) پیروزسوم پسر یزدگرد سوم، که پس از کشته شدن پدرش [ میلادی] به ترکستان گریخت و خود را شاه خواند و در آنجا به یاری چینیان دولتی تشکیل داد، ولی با حمله ی مسلمانان به چین گریخت، [ میلادی]، ( در قدیم ) فیروزه ]سنگ قیمتی[ و ( به مجاز ) کبود، ( در اعلام ) نام هیجدهمین پادشاه ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از دلاوران ایرانی در زمان ساسانیان

(تلفظ: piruz) (= فیروز) ، غلبه کننده بر حریف در جنگ یا مسابقه ، فرخنده ، مبارک ، خجسته ؛ (در قدیم) از صفات خداوند ؛ (در قدیم ) خوشحال ، شاد ؛ (در حالت قیدی) (در قدیم) با خوشحالی و شادی؛ (در قدیم) فیروزه ]سنگ قیمتی[ و (به مجاز) کبود ؛ (در اعلام) نام هیجدهمین پادشاه ساسانی .


مترادف و متضاد

victor (اسم)
چیره، قهرمان، فاتح، پیروز، برنده مسابقه

conqueror (اسم)
غالب، فاتح، پیروز، کشور گشا، عالمگیر

vanquisher (اسم)
پیروز، غلبه کننده

successful (صفت)
پیروز، عاقبت بخیر، موفق، کامیاب، نیک انجام

triumphant (صفت)
پیروز، فیروز، منصور

palmary (صفت)
عالی، برجسته، پیروز، شایسته ستایش و تقدیر

winsome (صفت)
خوشایند، پیروز، با مسرت و خوشی

victorious (صفت)
چیره، فاتح، پیروز، فیروز، مظفر، ظفر نشان، ظفرامیز

برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق ≠ مقهور


خجسته، مبارک، میمون


بهره‌ور، بهره‌مند، برخوردار، کامیاب، متمتع


۱. برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق
۲. خجسته، مبارک، میمون
۳. بهرهور، بهرهمند، برخوردار، کامیاب، متمتع ≠ مقهور


فرهنگ فارسی

پیروزاول . هیجدهمین پادشاه ساسانی ( ۴۸۴ - ۴۵۹ م . ) وی بر برادر خود هرمزد سوم طغیان کرد و بیاری هپتالیان براو غالب شد ولی سلطنت او چندان باسایش نگذشت. دفاع از سرحدهای شمال و مشرق مستلزم اعمال نظامی بود و قحطی طولانی پدید آمد و بر مصایب جنگ افزود . وی درسال ۴۸۴ در جنگ با هیپتالیان مغلوب و مقتول شد. پیروز دوم . بیست و نهمین پادشاه ساسانی. وی پس از (( بوران ) ) چند روز از سال ۶۳٠ م . سلطنت کرد و پس از او آزرمیدخت بر تخت جلوس نمود . پیروز سوم . پسر یزدگرد سوم. وی پس از قتل پدر به تخارستان رفت . امپراتور چین از سال ۶۶۲ م .او را به پادشاهی شناخت و او بچین رفت ولی توفیقی نیافت و در ۶۶۷ م .در گذشت.
کامیاب، چیره، خوش وخرم، چیرگی، فتح وغلبه، فیروز
( صفت )۱- مظفر غالب منصور فیروز فاتح : پسر بر پسر همچنین شاد باد . جهاندار و پیروز و فرخ نهاد. ( فردوسی ) ۲- میمون مبارک خجسته خوش شگون : چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست ? چه بود روز پیروز ترا از روز وصال ? ( فرخی ) ۳- خوش و خرم کامیاب : همی بود پیروز و شادان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز ... ( فردوسی ) ۳- بهره مند متمتع : بیا تا بامدادان زاول روز شویم از گنبد پیروزه پیروز . ( نظامی )
از قرائ ناحیت سردرود همدان

فرهنگ معین

(ص . ) ۱ - مظفر، چیره . ۲ - مبارک ، خجسته .

لغت نامه دهخدا

پیروز. (اِخ ) ابولؤلؤ. کشنده ٔ عمربن الخطاب . رجوع به فیروز و ابولؤلؤ شود.


پیروز. (اِخ ) از قراء اهواز. علی بن ابان الزنگی آنجا را غارت کرده است . (ابن اثیر ج 7 ص 131).


پیروز. ( ص ) فیروز. مظفر. غالب. منصور. نصرت یافته. مظفار. ظفرة. فاتح. بمعنی فیروز است که غالب شدن و غالب آمدن بر اعدا باشد. ( برهان ) :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
اگر دشت کین آمد و جنگ سخت
بود یار یزدان و پیروز بخت.
فردوسی.
چو ایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی بر ایشان بجنگ.
فردوسی.
بسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نهاد.
فردوسی.
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت.
فردوسی.
بسی رزمشان رفت با کک ، یلان
نگشتند پیروز خردو کلان.
فردوسی.
چو پیروز گشتند، از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.
فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
چنین داستان آمد از موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان.
فردوسی.
خداوند تاج و خداوند تخت
جهاندار و پیروز و بیداربخت.
فردوسی.
که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروز و فرمانروا.
فردوسی.
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید.
فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.
فردوسی.
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان اندر آمد بخاک.
فردوسی.
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا.
فردوسی.
چو داد از تن خویشتن دادمرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد.
فردوسی.
بهر کار بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بزرگی نمای
بهر نیکیی نیکیی برفزای.
فردوسی.
شنید این سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامورشهریار.
فردوسی.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار.

پیروز. (اِخ ) از قراء ناحیت سردرود همدان . (نزهةالقلوب چ اروپا ص 72).


پیروز. (اِخ ) پادشاه ایران پسر یزدگرد و نواده ٔ بهرام گور. رجوع به فیروز شود :
ازین آگهی سوی پیروز رفت
هیونی برافکند پیروز تفت .

فردوسی .



پیروز. (اِخ ) پسر طوس . از پهلوانان عهدبهمن ، پسر اسفندیار. (مجمل التواریخ والقصص ص 92).


پیروز. (اِخ ) نام پسر شاپور که یکی از نجبای ایران و معاصر با یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی بود :
چو نامه به مهر اندر آمد بداد
به پیروز شاپور فرخ نژاد.

فردوسی .



پیروز. (اِخ ) نام گردی ایرانی بعهد انوشیروان پادشاه ساسانی . (مزدیسنا ص 489).


پیروز. (اِخ ) نام یکی از نجبای ایران معاصر با هرمز ساسانی و تابع پسر او خسروپرویز.


پیروز. (اِخ ) نام یکی از نجبای خانواده ٔ بهرام .


پیروز. (اِخ ) پسر اتشیش و مادر وی مهاندخت پسر یزدادبن کسری انوشروان بود. بروایت طبری در پایان عهد ساسانیان بزرگان وی را پس از آزرمی دخت و خرداد پرویز وکسری نامی از فرزندان اردشیر بابکان بر تخت سلطنت بنشاندند و تاج بر سر نهادند. گفت نخواهم که این تاج تنگست بر سرم . مهتران گفتند این نه از تخم پادشاهانست و گفتار او را بفال بد داشتند و براندندش . (مجمل التواریخ والقصص ص 83 و 84). ویرا پیروز دوم نیز گفته اند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 355 شود.


پیروز. (اِخ ) پسر یزدگرد شهریار آخرین پادشاه ساسانی . (احوال و اشعار رودکی ص 196 و مزدیسنا ص 13). وی پس از قتل پدر بتخارستان رفت و امپراتور چین در سال 662 م . او را بپادشاهی ایران شناخت . پیروز سپس به چین رفت و جزء مردان مستحفظ مخصوص امپراطور درآمد و در سال 677 در محلی موسوم به چانگ گان آتشکده ای ساخت و در همین سال نیز بمرد.


پیروز. (ص ) فیروز. مظفر. غالب . منصور. نصرت یافته . مظفار. ظفرة. فاتح . بمعنی فیروز است که غالب شدن و غالب آمدن بر اعدا باشد. (برهان ) :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .

رودکی .


اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.

رودکی .


اگر دشت کین آمد و جنگ سخت
بود یار یزدان و پیروز بخت .

فردوسی .


چو ایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی بر ایشان بجنگ .

فردوسی .


بسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نهاد.

فردوسی .


چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت .

فردوسی .


بسی رزمشان رفت با کک ، یلان
نگشتند پیروز خردو کلان .

فردوسی .


چو پیروز گشتند، از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه .

فردوسی .


شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.

فردوسی .


چنین داستان آمد از موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان .

فردوسی .


خداوند تاج و خداوند تخت
جهاندار و پیروز و بیداربخت .

فردوسی .


که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروز و فرمانروا.

فردوسی .


چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید.

فردوسی .


به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان .

فردوسی .


جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست .

فردوسی .


مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان اندر آمد بخاک .

فردوسی .


که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا.

فردوسی .


چو داد از تن خویشتن دادمرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد.

فردوسی .


بهر کار بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد.

فردوسی .


چو پیروز گشتی بزرگی نمای
بهر نیکیی نیکیی برفزای .

فردوسی .


شنید این سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامورشهریار.

فردوسی .


چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار.

فردوسی .


تو پیروزی ار پیش دستی کنی .

فردوسی .


که ای شاه پیروز یزدان شناس .

فردوسی .


چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمینها سپه را بپای .

اسدی .


چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه .

اسدی .


زاغ و شکال قصد شتر کردند و پیروز شدند. (کلیله و دمنه ).
تو جهان خور چو نوح و مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروزست .

خاقانی .


شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز.

نظامی .


هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروزست .

عطار.


چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .

سعدی .


نجیح ، ناجح ؛ مرد پیروز. (منتهی الارب ). و رجوع به فیروز شود. || خوش شگون . (فرهنگ نظام ). مبارک . (برهان ) (آنندراج ). خجسته . فرخنده . میمون :
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر.

فرخی .


چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال .

فرخی .


خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو دروی نظر کنی .

سعدی .


|| فائز. خوش و خرم . کامیاب . برمُراد :
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیاورد رامشگر و می گسار
همی بود پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز.

فردوسی .


نکردم زمانی بر و بوم یاد
ترا خواستم نیز پیروز و شاد.

فردوسی .


ز گفتار ایشان همی گشت شاد
همی بود پیروز و دل پر ز داد.

فردوسی .


سپهدار بر تخت پیروز و شاد
همی بود با سرفرازان راد.

فردوسی .


شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کار جز رزم جستن مباد.

فردوسی .


اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


|| بهره مند :
بیا تا بامدادان زاول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز.

نظامی .


|| (اِ) فتح . پیروزی :
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروز است نی پیروزه است .

مولوی .


|| پیروزه . فیروزه . فیروزج :
عقیقین دو لبش پیروز گشته
جهان بر حال من دلسوز گشته .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


این کلمه را ترکیباتی است و اسامی خاص را بکار است چون : مهر پیروز (فردوسی ). بادان پیروز (فردوسی ). و جز آن .

فرهنگ عمید

۱. کامیاب.
۲. چیره.
۳. [قدیمی] خوش وخرم.

دانشنامه عمومی

پیروز یا فیروز نامی ست ایرانی و می تواند به یکی از افراد زیر اشاره داشته باشد:
پیروز یکم، پسر یزدگرد دوم، پادشاه ساسانی
پیروز دوم، پسر مهران جشنس، پادشاه ساسانی
پیروز سوم، پسر یزدگرد سوم، پادشاه ساسانی
پیروز یزدگرد، پسر یزدگرد پادشاه ساسانی
پیروز نهاوندی، یا فیروز ابولؤلؤ کشندهٔ عمر
پیروز قربانی، بازیکن ایرانی فوتبال عضو باشگاه فوتبال مس کرمان و تیم ملی فوتبال ایران
پیروز دوانی، از فعالان سیاسی و فرهنگی ایران
پیروز (خواننده)، خواننده موسیقی پاپ فارسی
پیروز مجتهدزاده، جغرافی دان، محقق و کارشناس مسائل سیاسی ایرانی

گویش اصفهانی

تکیه ای: baranda
طاری: baranda / piruz
طامه ای: piruz
طرقی: baranda
کشه ای: baranda / piruz
نطنزی: piruz


گویش مازنی

/pay rooz/ پریروز – دو روز پیش

واژه نامه بختیاریکا

بَرا؛ فِر

پیشنهاد کاربران

ظفرمند

به کردی کورمانجی . . . پیروز میشه سرفراز. . . و مبارک میشه پیروز . . . . به به . . . به به به این زبان زیبا و اصیل ایرانی قطعا از فارسی ایرانی تره

نصرت اثر

پیروزگار

واژه ی پارسی در معنی 'رسیدن به هدف'. . و ' دسترسی یافتن به مقصود 'بوده است. . . برخلاف اعتقاد معمول ، این واژه در معنی 'فتح و درهم شکستن' نیست ! بلکه از "پیروز" و "پیروزی" همواره بدست آوردن آنچه مورد خواست و میل بوده منظور می بود و نه لزومآ معنی 'قلع و قمع و نتیجه ی حمله و نبرد ' !. . ( گرچه هر حمله و بالاخره شکست دشمن نوعی "پیروزی" محسوب می شود ، اما همه ی آنچه که "پیروزی" بحساب می رود حمله و یورش نیست! ) . عرب این واژه پارسی را پس از حمله و کشتار تاریخی خود 'فیروزی' خواند ( بدلیل گویش محدود خود! ) و به تقلید از پارسی زبانان ، میان اقوام سامی ایشان رایج شد.

کامکار

پیروز: در پهلوی و پارسی ، در این ریخت و نیز پیروز گر ، به کار می رفته است و می رود .
( ( ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید ، تخت ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 223. )


ظفرمآل ؛ که به پیروزی پایان یابد. که سرانجام آن با پیروزی توأم باشد : رایت ظفرمآل قرین دولت و اقبال به صوب ماوراءالنهر شتابد. ( حبیب السیر چ قدیم تهران ج 2 ص 179 ) .

پیروزیدن = پیروز شدن.


کلمات دیگر: