کلمه جو
صفحه اصلی

مشکین


مترادف مشکین : مشک آلود، معطر، منسوب به مشک، مشکی، سیاه

متضاد مشکین : سفید

فارسی به انگلیسی

musky, musk-scented, musk-coloured, jet-black

musk - scented, musk - coloured, jet - black


فرهنگ اسم ها

اسم: مشکین (دختر) (فارسی، سانسکریت) (طبیعت) (تلفظ: mo (e) škin) (فارسی: مشکين) (انگلیسی: moshkin)
معنی: آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود، ( مجاز ) خوش بو، ( مجاز ) سیاه، تیره رنگ، ( به مجاز ) معطر، ( به مجاز ) سیاهرنگ، ( سنسکریت ـ فارسی ) ( در قدیم ) مُشک آلود و ( به مجاز ) معطر، مشک ( سنسنکریت ) + ین ( فارسی ) از هر چیز خوشبو، مشک الود

(تلفظ: mo(e)škin) (سنسکریت ـ فارسی) (در قدیم) مُشک آلود و (به مجاز) معطر ؛ (به مجاز) سیاهرنگ .


مترادف و متضاد

مشک‌آلود، معطر ≠ سفید


منسوب به مشک


مشکی، سیاه


۱. مشکآلود، معطر
۲. منسوب به مشک
۳. مشکی، سیاه ≠ سفید


فرهنگ فارسی

دهی جزئ دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان لاهیجان . دامنه سردسیر. دارای ۸۴۸ تن سکنه .
( صفت ) ۱ - منسوب ب مشک مشک آلود ۲ - سیاه رنگ : بیاض روی ترانیست نقش در خور از آنک سودای از خط مشکین بر ارغوان داری . ( حافظ ) ۳- ( اسم ) نوعی است سیاه رنگ : اگر هیبت را خواهی مشکین ....
از توابع اردبیل مرکز آن خیاو است .

فرهنگ معین

(مُ یا مِ ) (ص نسب . ) مشک آلود، سیاه و تیره .

لغت نامه دهخدا

مشکین. [ م ُ / م ِ ] ( ص نسبی ) هر چیز مشک آلود را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). مشک آلود. ( ناظم الاطباء ). که بوی مشک دارد. مانا به مشک :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
منوچهری.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسه مشکین زند مشام.
خاقانی.
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 99 ).
یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح
عطسه مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.
نظامی.
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم.
سعدی.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
خوش میکنم بباده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
حافظ.
- مرز مشکین سواد ؛ سرزمینی که سواد آن چون مشک است.
- || در بیت زیر کنایه از هندوستان است :
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی ( شرفنامه چ وحید ص 364 ).
|| سیاه. ( آنندراج ) ( برهان ). سیاه و تیره. ( ناظم الاطباء ) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز.
طاهر.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت.
فردوسی.
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فردوسی.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
فردوسی.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای.

مشکین . [ م ِ ] (اِخ ) از توابع اردبیل . مرکز آن خیاو است و 90000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). مشکین شهر. و رجوع به خیاو شود.


مشکین . [ م ُ / م ِ ] (ص نسبی ) هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.

منوچهری .


این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.

منوچهری .


بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسه ٔ مشکین زند مشام .

خاقانی .


خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99).


یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح
عطسه ٔ مشکین زد از صبای صفاهان .

خاقانی .


به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین .

نظامی .


از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.

نظامی .


بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری .

نظامی .


چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم .

سعدی .


کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.

حافظ.


خوش میکنم بباده ٔ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.

حافظ.


- مرز مشکین سواد ؛ سرزمینی که سواد آن چون مشک است .
- || در بیت زیر کنایه از هندوستان است :
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.

نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364).


|| سیاه . (آنندراج ) (برهان ). سیاه و تیره . (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج .

دقیقی .


روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز.

طاهر.


بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت .

فردوسی .


چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.

فردوسی .


فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.

فردوسی .


کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای .

منوچهری .


چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین .

نظامی .


گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی .

نظام قاری (دیوان ).


دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.

نظام قاری (دیوان ).



مشکین . [ م ِ ](اِخ ) دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسه ٔ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


فرهنگ عمید

۱. آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود.
۲. [مجاز] خوش بو.
۳. [مجاز] سیاه، تیره رنگ.

دانشنامه عمومی

مشکین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مشکین (تاکستان)
مشکین (زنجان)

پیشنهاد کاربران

مِشکین ( Meshkin ) نام روستایی واقع در بخش قره پشتلوی شهرستان زنجان است. با بیش از 7 چشمه که بیش از هزار نفر جمعیت دارد و هر سال بر جمعیت آن افزوده میشود . از جنوب با شهر ارمغانخانه و از جنوب شرقی با روستای ماری و روستای زرّیک و از سمت غرب با روستای طاق کندی و از شمال شرقی با روستای گلجین و از شمال با روستای رشت آباد همسایه است. گویش آنها به زبان ترکی است . شغل مردمانش کشاورزی و دامداری و کمابیش فرش بافی ابریشم . حدود 15 درصد بیسواد و بیش از 60 درصد سواد ابتدایی و راهنمایی و حدود کمتر از 7 درصد تحصیلات دانشگاهی دارند. بافت جدید جمعیتی روستا در سمت شرقی زندگی می کنند. بدلیل نزدیکی به کوه های البرز غربی هوای سرد و زمستانهای طولانی دارد.

مشکین : /mo ( e ) škin/ مشکین ( سنسکریت ـ فارسی ) 1 - ( در قدیم ) مُشک آلود؛ 2 - ( به مجاز ) معطر؛ 3 - ( به مجاز ) سیاهرنگ.

مشکین دخت : /m. - doxt/ مشکیندخت ( سنسکریت ـ فارسی ) 1 - دختر مُشک آلود و معطر؛ 2 - دختر سیه موی؛ 3 - ( به مجاز ) جذاب و دل انگیز.

اسم مشکین و مشکین دخت مورد تایید ثبت احوال ایران برای نامگذاری دختر است .


کلمات دیگر: