مترادف برومند : بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
برومند
مترادف برومند : بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
فارسی به انگلیسی
exuberant, fecund, fertile, healthy, mature, young, youthful
fruitful
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: بَرمند، باردار، بارور، صاحب نفع، مثمر، قوی، رشید، کامروا، کامیاب، میوه دار
(تلفظ: bo(a)rumand) بَرمند ، باردار ، بارور ، صاحب نفع ، مثمر ، قوی ، رشید ، کامروا ، کامیاب .
مترادف و متضاد
خرم، شاداب
آبرومند
قوی، رشید، نیرومند محکم
برخوردار، بهرهور، کامروا، کامیاب
بارور، مثمر، میوهدار
۱. بارور، مثمر، میوهدار
۲. قوی، رشید، نیرومند محکم
۳. برخوردار، بهرهور، کامروا، کامیاب
۴. خرم، شاداب
۵. آبرومند
فرهنگ فارسی
( صفت ) آبرومند
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
گل نوبهارش برومند گشت.
برومند شاخی برآمد بلند.
پدر باش گه ، گاه فرزند باش.
به گیتی درخت برومند باش.
که در سایه او توان برد رخت.
که شاخ امیدش برومند باد.
درخت برومند را کی زنند؟
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
پرستنده و مردم زیردست.
برومند را شورسانی کنم.
بسی کرد ویران برومند را.
درم ، هم برومند باغ و زمین.
زمین شد برومند و کان پرگهر.
- نابرومند ؛ غیردایر :
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
برومند. [ ب َ ] (ص مرکب ) مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین ). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود.
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
فردوسی .
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت .
فردوسی .
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی .
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه ، گاه فرزند باش .
فردوسی .
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش .
فردوسی .
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه ٔ او توان برد رخت .
نظامی .
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی .
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟
سعدی .
برومند دارش درخت امید.
سعدی .
- نابرومند ؛ بی بر. بی میوه :
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی .
|| حاصلخیز. مغل . دایر. کشت خیز :
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
رودکی .
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست .
فردوسی .
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم .
فردوسی .
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.
فردوسی .
بدو گفت زن هست وهم بیش از این
درم ، هم برومند باغ و زمین .
فردوسی .
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.
اسدی .
آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیة؛ زمین برومند. (مهذب الاسماء).
- نابرومند ؛ غیردایر :
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
فردوسی .
|| با خیر و برکت . نتیجه بخش . ثمربخش : شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی [ خضر علیه السلام ] به استقبال ما آمد. (تذکرةالاولیاء عطار). || برخوردار و کامیاب . (برهان ) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامه ٔ منیری ). بهره مند. صاحب بهره :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
کز خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی .
- برومند شدن ؛ برخوردار شدن :
به چه تقریب کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی .
صائب .
|| باردار. آبستن . بارور. حامل :
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشیدچهره برومند بود.
فردوسی .
چو همجفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت .
اسدی .
|| توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت . مثمر. کامروا. کامیاب :
مباداجهان بی چنین شهریار
برومند بادا ورا روزگار.
فردوسی .
که جاوید بادا چنین روزگار
برومند بادا چنین شهریار.
فردوسی .
نگه کرد کسری برومند یافت
بهر خانه ای چند فرزند یافت .
فردوسی .
زبان هرکه او باشدبرومند
شود گویا به تسبیح خداوند.
نظامی .
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی .
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند.
نظامی .
- برومند شدن ؛ کامیار شدن . قرین سعادت شدن . کامروا شدن :
گردل نهی ای پسر برین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی .
بدین زرین حصار آن شد برومند
که ازخود برگرفت این آهنین بند.
نظامی .
|| باقوت . (ناظم الاطباء). قوی .
- جوان یل و برومند ؛ در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه ، و «مند» باشد.
فرهنگ عمید
۱. بالغ، رشید: جوان برومند.
۲. بارور، باثمر، میوه دار، میوده دهنده: درخت برومند.
۳. [قدیمی] خرم، شاداب: زمین برومند.
۳. [قدیمی] کامیاب، برخوردار: شاه برومند.
۱. بالغ؛ رشید: جوان برومند.
۲. بارور؛ باثمر؛ میوهدار؛ میودهدهنده: درخت برومند.
۳. [قدیمی] خرم؛ شاداب: زمین برومند.
۳. [قدیمی] کامیاب؛ برخوردار: شاه برومند.
آبرودار؛ باآبرو.
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
شاداب
جوان
استوار
دکتر کزازی در مورد واژه ی " برومند" می نویسد : ( ( برومند ریختی است در پارسی که نزدیک به ریخت پهلوی بارومنتbārōmant مانده است . این واژه اگر بیشتر دیگرگون می شد ، بریخت بَرْمند در می آمد . در واژه ی "تنومند "نیز ریخت کهنتر بر جای مانده است. ) )
( ( اگر بر درخت ِبرومند جای،
نیابم - که از بر شدن نیست پای - ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 210 )