turquoise
پیروزه
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: پیروزه (دختر، پسر) (فارسی) (طبیعت) (تلفظ: piruze) (فارسی: پيروزه) (انگلیسی: piruze)
معنی: فیروزه، سنگ معدنی گران بها، ( = فیروزه )، در اوستا لقب هوشنگ پسر سیامک پادشاه داستانی ایران، عنوان هر یک از پادشاهان سلسله داستانی
معنی: فیروزه، سنگ معدنی گران بها، ( = فیروزه )، در اوستا لقب هوشنگ پسر سیامک پادشاه داستانی ایران، عنوان هر یک از پادشاهان سلسله داستانی
(تلفظ: piruze) (= فیروزه) ، ← فیروزه.
فرهنگ فارسی
فیروزه، یکی ازسنگهای قیمتی آسمان ازمعدن است
( اسم ) ۱- فیروزه : بدیبا بیاراسته پشت پیل برو تخت پیروز مانند نیل . ( شا. بخ ۲ ) ۲۴۲۴ : ۸- برنگ فیروزه کبود آسمان پیروزه . یا پیروز. بو اسحاقی ( بوسحاقی ) . فیروز. بو اسحاقی فیروزه . یا پیروز پیکانی . نوعی پیروزه : سپهر حلقه صفت تا بدید خاتم تو ز بهر دست تو پیروزه ایست پیکانی . ( نجیب جرفادقانی لغ. ) یا خیم. پیروزه .سرا پرد. نیلی .
( اسم ) ۱- فیروزه : بدیبا بیاراسته پشت پیل برو تخت پیروز مانند نیل . ( شا. بخ ۲ ) ۲۴۲۴ : ۸- برنگ فیروزه کبود آسمان پیروزه . یا پیروز. بو اسحاقی ( بوسحاقی ) . فیروز. بو اسحاقی فیروزه . یا پیروز پیکانی . نوعی پیروزه : سپهر حلقه صفت تا بدید خاتم تو ز بهر دست تو پیروزه ایست پیکانی . ( نجیب جرفادقانی لغ. ) یا خیم. پیروزه .سرا پرد. نیلی .
فرهنگ معین
(زِ ) (اِ. ) ۱ - فیروزه . ۲ - به رنگ فیروزه .
لغت نامه دهخدا
پیروزه. [ زَ / زِ ] ( اِ ) فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است. ( برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. ( انجمن آرای ناصری ). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی ( طوس ) معدن پیروزه است. ( حدود العالم ). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. ( حدود العالم ).
یکی جامه شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.
برآن تخت پیروزه بر سان نیل.
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.
ز پیروزه تابان بکردار نیل.
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.
بسر برنهاده ز پیروزه تاج.
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
یکی جامه شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.
فردوسی.
یکی گرز پیروزه دسته بزرفرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.
فردوسی.
نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.
فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل.
فردوسی.
سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.
فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.
فردوسی.
یکی تخت بر کوهه ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل.
فردوسی.
همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بودجهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت.
فردوسی.
در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی.
فردوسی.
سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج.
فردوسی.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین ، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. ( تاریخ بیهقی ). باده پیروزه نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. ( تاریخ بیهقی ). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. ( تاریخ بیهقی ص 282 ).بلاله بدل کرد گردون بنفشه
پیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری ). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه . رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس ) معدن پیروزه است . (حدود العالم ). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه . (حدود العالم ).
یکی جامه ٔ شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج .
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه .
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت پیروزه بر سان نیل .
سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج .
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج .
یکی تخت بر کوهه ٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل .
همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت .
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .
سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج .
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین ، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی ). باده پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی ). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم . (تاریخ بیهقی ص 282).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر .
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت ... و دیگر پیروزه . (نوروزنامه ).
آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت
ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم .
کمر کن قدح را ز انگشت کوخود
کمرها ز پیروزه ٔ کان نماید.
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای .
به پیروزه ٔ بوسحاقیش داد.
سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟).
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر [ دست ] سلیمانی گشادن .
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گُل ِ لعل در شاخ پیروزه رنگ .
|| برنگ پیروزه . پیروزه رنگ . کبود.دارای رنگی چون فیروزه . پیروزه ای . فیروزجی :
بیاراستندش [ مادر سیاوش را ] بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی .
مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه . (تاریخ بیهقی ).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
خوشست بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت پیرزه قبایید.
بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد.
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده درین دخمه ٔ پیروزه وطائی .
- خیمه ٔ پیروزه ؛ سراپرده ٔ نیلی ، مجازاً آسمان :
بالای هفت خیمه ٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش .
- طاق پیروزه ؛ طاقی کبود و فیروزه رنگ ، مجازاً آسمان :
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی .
از آنگه که بردم به اندیشه راه
درین طاق پیروزه کردم نگاه .
- گنبد پیروزه ؛ از فیروزه ساخته شده ، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد :
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحائی .
خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم
پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی ، جمله همیشه زبرند.
بیاتا بامدان ز اول روز
شویم از گبند پیروزه پیروز.
تا بتو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پرآوازه گشت .
یکی جامه ٔ شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.
فردوسی .
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی .
چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج .
فردوسی .
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه .
فردوسی .
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت پیروزه بر سان نیل .
فردوسی .
سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج .
فردوسی .
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج .
فردوسی .
یکی تخت بر کوهه ٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل .
فردوسی .
همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی .
همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت .
فردوسی .
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .
فردوسی .
سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج .
فردوسی .
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین ، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی ). باده پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی ). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم . (تاریخ بیهقی ص 282).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر .
ناصرخسرو.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت ... و دیگر پیروزه . (نوروزنامه ).
آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت
ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم .
سوزنی .
کمر کن قدح را ز انگشت کوخود
کمرها ز پیروزه ٔ کان نماید.
خاقانی .
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای .
نظامی .
به پیروزه ٔ بوسحاقیش داد.
سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟).
نظامی .
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر [ دست ] سلیمانی گشادن .
نظامی .
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گُل ِ لعل در شاخ پیروزه رنگ .
سعدی .
|| برنگ پیروزه . پیروزه رنگ . کبود.دارای رنگی چون فیروزه . پیروزه ای . فیروزجی :
بیاراستندش [ مادر سیاوش را ] بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی .
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی .
بهرامی .
مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه . (تاریخ بیهقی ).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران .
خوشست بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت پیرزه قبایید.
ناصرخسرو.
بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد.
نظامی .
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده درین دخمه ٔ پیروزه وطائی .
خاقانی .
- خیمه ٔ پیروزه ؛ سراپرده ٔ نیلی ، مجازاً آسمان :
بالای هفت خیمه ٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش .
خاقانی .
- طاق پیروزه ؛ طاقی کبود و فیروزه رنگ ، مجازاً آسمان :
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی .
مجیر بیلقانی .
از آنگه که بردم به اندیشه راه
درین طاق پیروزه کردم نگاه .
نظامی .
- گنبد پیروزه ؛ از فیروزه ساخته شده ، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد :
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحائی .
منوچهری .
خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم
پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند.
ناصرخسرو.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی ، جمله همیشه زبرند.
ناصرخسرو.
بیاتا بامدان ز اول روز
شویم از گبند پیروزه پیروز.
نظامی .
تا بتو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پرآوازه گشت .
نظامی .
فرهنگ عمید
= فیروزه
فیروزه#NAME?
دانشنامه عمومی
پیروزه، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان روانسر در استان کرمانشاه ایران است.
این روستا در دهستان زالوآب قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۴ نفر (۱۰خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان زالوآب قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۴ نفر (۱۰خانوار) بوده است.
wiki: پیروزه
پیشنهاد کاربران
پیروزه: در پهلوی پیروزگ pērūzag بوده است. که در زبان تازی فیروزج شده است.
( ( در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )
( ( در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )
کلمات دیگر: