طغرل
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
معنی: پرنده شکاری از خانواده باز
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - مرغی است شکاری نوعی قوش از جنس طغان . ۲ - از اعلام ترکان .
غلام . وی غلام محمود و یوسف پسران ناصرالدین بود .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
الا تا بانگ درّاج است و قمری
الا تانام سیمرغ است و طغرل .
رباینده باز از دل میغ ماغ.
ز بیمش اشک سیمابند در گل
طغان و سنجر و بهرام وطغرل.
خواجه سلمان :
در جاه گرفتم که شدی طغرل و سنجر
بنگر که کجایند کنون سنجر و طغرل.
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نشد مرغ فرمانروا.
کنون بازدارش بگیرد به دست.
ز باز و ز طغرل دلش تیره گشت.
که امروز طغرل ز ما شد نهان.
چو کاری بی فضول من برآید
مرا در وی سخن گفتن نشاید
وگر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است .
سلطان با امرا بیعنایت گشت و اثر آن به ظهور رسانید. امرا گرد هر حیلت و مکر برآمدند تا مگر از خشم سلطان امان یابند و مکتوبات به قتلغ اینانج که ساکن ری بود نوشتند به شکایت سلطان و آنکه او اکثر اوقات به خانه ٔ ظهیرالدین بلخی میباشد و در کل قضایا مخالفت از صواب دید او خطا می پندارد و ما را پشت پای زده و کالعدم انگاشته ، و التماس کردند تا اوموافقت نماید و اجازت دهد تا ایشان به مشورت سیدعلأالدوله همدان سلطان را بگیرند و این مکتوبات در میان عصائی تعبیه کردند و به دست قاصدی دادند تا به ری برد و بدین تدبیر قناعت نکردند و شبها رنود و اوباش وشرارالناس را بر سر راهها می نشاندند تا باشد که بدان طریق سلطان را هلاک توانند کرد و چون آن تدبیر موافق تقدیر نیامد سلطان از آن آگاه شد و به احتیاط ترددمیفرمود. شعر:
یرید الجاهدون لیطفئوه
و یأبی اﷲ الا ان یتمه .
و قاصد به ری رفت و در اثناءراه با پسر سراج الدین قتلغآبه شرابی دچار خورد و اواز قاصد تعرف هر جائی میکرد و قاصد از بی طالعی چنانچه شیوه ٔ بددولتان باشد ملالتی بنمود و التفاتی کماینبغی نکرد. پسر سراج الدین از آن بی التفاتی برنجید، گرزی گران که بر دست داشت براند تا بر آن نادان زند، او محافظت نفس را عصا در مقابل صدمه ٔ گرز بداشت و گرزبر عصا آمد و عصا خرد و ناچیز شد و مکتوبات هر یک بر طرفی افتاد. شعر:
تعبیه ها بین که روزگار برآرد
تا ز دل بیدلی دمار برآرد.
پسر سراج الدین مکتومات بخواند و چون بر حال اطلاع یافت در رفتن شتاب کرد و به حضرت سلطان رفت و نوشته ها عرض کرد و آن قصد منجح و آن تجارت مربح نیامد. سلطان روز دیگر که ارکان دولت بر معتاد عادت به حضرت آمدند، بیرون نیامد و سیدفخرالدین علاءالدوله را که بدان کبیره متهم و با آن جماعت همدم بود به خلوت طلب داشت و او را بنابر آنکه از خاندان نبوت و دودمان رسالت بود و به شرف سیادت و انتما به خانواده ٔ ولایت ممتاز خلعت عفو پوشانید وجرعه ٔ لطف نوشانید. و قصه ٔ حال بر رای رزین او عرض کرد و بعد از آن خواجه عزیز وزیر و پسران او موفق وکیل در و ظهیر منشی و شهاب چک نویس و قتلغ طشتدار و چند کس دیگر را که در این کار با ایشان همراز بودند طلب کرد و هر یک را نوشته ٔ خویش میداد و میگفت : اقراء کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیباً . شعر:
اگر بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای .
ایشان با خار غم ، چار و ناچار دوچار خوردند و دُردی دردی بیدوا نوش کردند، و در آن روز که «یوم تبلی السرائرُ» صفت آن بود، در غرقاب حیرت و مذلت افتادند، و به امر سلطان جهان آن عاصیان را در قلعه ٔ همدان مقید و محبوس کردند. بعد از آن متحیران بادیه ٔ محنت و مجاوران زندان مشقت ، طوعاً او کرهاً التجا به جناب مجد و معالی شیخ الاسلام بلخی کردند، و گفتند اگر سلطان بر این چند بی دولت که چون مرغ نیم بسمل در اضطراب و از نظر مشتری سعادت در حجاب آمده ، و به باد نکبت از اعلی علیین به تحت التراب افتاده ببخشد، و رقم عفو بر زلت ما کشد ما آنچه از املاک و اموال که لولاه ُ لم تقطع یمین ُ سارق ، ایثار کنیم و از اَعراض دنیوی بیکبار اعراض نمائیم ، و حکم أنیبوا الی ربِکم ، منقاد شویم ، و امرِ توبوا الی اﷲ، امتثال کنیم ، و موتوا قبل أن تموتوا بر نفس سرکش خوانیم ، و ترک محرمات و منهیات از لوازم شمریم ، و چون دیگر مریدان ملازمت گوشه ٔ سجاده ٔ مقدسه بر خود فرض گردانیم ، تا از این میدان مردان ، بو که سر بیرون بریم .شیخ الاسلام آن سخن به حضرت سلطان عرضه کرد، و گفت اگرمُجرمان عاصی و خاطیان ساهی ، بر معاصی و مناهی اقدام ننمایند، پادشاهان لذت صواب و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ، از کجا یابند، و اگر مُجرمان مرتکب جرائم نگردند، ذوق اجر فمن عفی و اصلح ، به کام خسروان زمانه چگونه رسد؟ شعر:
ترفق ایها المولی علیهم
فان الرفق بالجافی عتاب .
چون هست جهان بی وفا برگذران
گرهست ترا دسترسی برگذران
از هرکه گناه دیده ای عذر پذیر
وز هرکه جفا شنیده ای درگذران .
و سلطان در این باب اندیشه فرمود و در آن بود که جریمه ٔایشان را عفو کند، اتفاقاً در این میانه روزی جهت ملاحظت عمارت به قلعه رفت ، و قتلغ طشتدار را هوس جان باختن و بر سر دار وطن گرفتن بر سر آمد، و زبان برگشاد، و ناسزا گفتن آغاز کرد، و گفت من در تدبیر آن بودم که دمار از نهاد تو برآرم ، و به پدرت ملحق گردانم ،چون دولت تو بیدار بود، و بخت من در خواب ، فرصت نداد، اکنون توقف در کشتن من چراست . بیت :
وعده ای می ندهم ، هین من و قتال و طناب
مهلتی می ننهم ، هان من و جلادو دوال .
سر من برگیر و چنین و چنان کن ، و الیأس ُ احدی الراحتین و دیر است تا گفته اند، بیت :
هرکه دست از جان بشوید
هرچه خواهد آن بگوید.
سلطان گفت با پدرم که نعم این جهانی به تو داد، و ترا از بندگی به خداوندی رسانید، چه کینه داشتی ، و در حق آن ولینعمت چه اندیشه کرده بودی ؟ گفت به اشارت اتابک محمد سیدعلاءالدوله ده هزار دینار زر سرخ به من داد تاپدرت را در حَمام ، حِمام دادم ، و حَمام روحش را از قفس کالبد به صحرای ممات فرستادم . سلطان از این سخن عظیم در خشم رفت ، و چشم مرحمت درهم نهاد، و به قتل آن محبوسان حکم فرمود، مثل : ان البلاء موکل ٌ بالمنطق ، و هرچند سیدعلاءالدوله در جریمه ٔ اول معفو بود، بلی چون این کبیرة ضمیمه ٔ قضیه ٔ اول شد، و از میان آن قوم ، اول الجریدة، و واسطةالقلادة، و سرالمسئلة، و بیت القصیدة او بود زلةالعالم یضرب بها الطبل ، در تدبیر فوات او مشغول شد، و چون قتل چنان سیدی ، مصراع : هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب ، از دینداری و نیکوکاری بعید بود در آن تلعمی میکرد، و توقفی میفرمود، و در آن وقت که از همدان بیرون میرفت ، التماس کرد تا به مسافرت با وی موافقت کند و از وطن اصلی مهاجرت نماید، سیدعلاءالدوله تمارضی ساخت ، و تکاسلی مینمود، اما چون سلطان در مبالغت افراط میکرد و در ارادت مصاحبت با وی الحاح میفرمود از مطاوعت چاره ندید و چون دو منزل از همدان بیرون شدند شیطان رجیم سلطان رحیم را از راه صواب بگردانید و بر آن داشت که به هلاک آن سید کریم اشارت کرد و او را زه برنهادند و مرقدش به همدان فرستاد و این حرکت مذموم بر سلطان مبارک نیامد و بدان واسطه کار و بار سلطنت و روز بازار مملکت بهم برآمدو سلطان مدتی در ششدره ٔ بلیت و بادیه ٔ نکبت افتاد واتابک ارسلان از آذربایجان به جنگ برخاست و سلطان تختگاه بگذاشت و روی به آذربایجان بنهاد و اتابک ارسلان از عقب سلطان برفت و اسباب و اموال بیشمار به تاراج داد و سلطان بعد از هزار حیله بجست و به قفچاق رفت و از دارالخلافه به اسم اتابک تشریفی و منشوری بفرستادند و کار مملکت بر او مقرر گشت و بعد از مدتی سلطان به همدان آمد اسباب پادشاهی را پشت پای زده و تخت فرماندهی بگذاشته و روی از عروس دنیی بدمهر، شعر:
شئوم مَلول ٌ لایدوم لصاحب
نشوزٌ فروک ٌ لایجیب لخاطب
بگردانیده و بر سر تربت اسلاف و اجداد خود که پادشاهان دین دار و کامکاران نیکوکار و منصفان ظالم برانداز و منتصفان مظلوم نوازبودند مقیم شده و بعد ذلک به مشورت و اشارت اتابک ارسلان امراء عراق و معتکفان خانه ٔ نفاق مخربان اساس وفاق از پی سلطان آفاق بیامدند و گفتند: به حکم سوابق حقوق سالفه و تربیت گذشته از اتابک ارسلان کرانه کرده ایم و از او برگشته و به خدمت آمده ، اگر سلطان گناه ما ببخشد و ما را خلعت عفونا عما سلف پوشاند تا کمرخدمت بر میان جان بندیم و ملازم حضرت شویم . سلطان ازبدطالعی آن کلمات مجوف به توجه بشنید و بر ایشان مغلظه ٔ اَیمان که مخالفت آن محل مخالف ایمان باشد عرض کرد و وعده کرد که به میدان سورین عمد (؟) ملاقات مجدد گردانند و چون به میدان رسیدند امرا گرد چتر سلطان حلقه زدند و فخرالدین قتلغ که ننگ هر سگ دین بود شمشیری بر چتر سلطان زد و به اتفاق سلطان را بگرفتند وکردند آنچه کردند. فی الجمله زحمت و ناکامی سلطان متضاعف شد و محنت و بددولتی متزاید گشت و بنابر آنکه مصراع : برگ گل آسیب دندان برندارد بیش از این ، فریادیا موت ان الحیوة ذمیمة، میزد و میگفت مصراع :
سیرم ز حیات محنت آگنده ٔ خویش .
و چون خبر این حادثه مشهور شد، اتابک ارسلان به همدان آمد، و ملک سنجربن سلیمان را از قلعه بخواند تا بر تخت سلطنت نشاند، ناگاه از دارالخلافه ملطفه ای به اتابک فرستادند، مشتمل بر آنکه ترا خود بر تخت سلطنت میباید نشست ، به دیگری چه ضرورت ، و به قبله ٔ دیگر چه حاجت ، اتابک ارسلان را خود نیم اشارت تمام بود، و این اشارت بشارتی دانست ، و به کاری که بدان منصوب بود، و به شغلی که بدان منسوب قناعت نکرد، و خود بر تخت سلطنت قرار گرفت و اذا اراد اﷲ هلاک نملة انبت لها جناحین . امراء عراق که در قصد و ایذاء ولینعمت اتفاق کرده بودند و هر یک خود را به مرتبه ای به اتابک مساوی بل راجح میدانستند و دم از نخوت میزدند با یکدیگر مشورت کردند و گفتند چون ما با سلطان طغرل با وجود حق نعمت و انتما به خانواده ٔ سلطنت بیمروتی کردیم و کمر کسر حال او بر میان بستیم دیگر بر ما چه اعتماد کند و کدام کس دوستی ما را وزنی نهد و مبادا که اتابک چون به مخالصت ما وثوقی ندارد در هلاک ما سعی کند و خواهد که غلامان خود را به منصب ما منسوب گرداند و به اتفاق برفتند و اتابک را بگرفتند و به قتل آوردند و روز دیگر مملکتی که مستحقی چون سلطان طغرل داشت بی خداوند پنداشتند و مانند میراث پدر و مادر بر خود قسمت کردند و هر یک مملکتی را در تحت حکم خویش گرفتند و بر عراق حاکم و فرمانروا گشتند. بیت :
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و نالان
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر.
و بعد از آنکه اتابک را کشته بودند رسولان اطراف به عزم دیدار او کالبرق الخاطف میرسیدند که می پنداشتند که بناء مملکت او برقرار است و اساس سلطنتش استوار و ندانستند که هر قاعده که بر خلاف اصل باشد دیر نپاید و هر بنا که بنیاد آن به باد هوس نهاده باشد زوداز پای درآید، مثل : ان للبطال حولة ثم یضمحل . و چون حال بدین منوال میدیدند متعجب و متحسر بازمیگردیدندو در اثناء راه آیندگان را میگفت بیت :
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وآن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد.
فی القصه مملکت عراق بر فخرالدین قتلغ و امرا قرار گرفت و صارت البئر المعطلة قصراًمشیداً و گمان بردند که الی ان یرث اﷲ الارض آن طول و عرض بخواهد ماند و الی قیام الساعة و ساعةالقیام ، توسن فلک بدرام لگام کام و مرام در دست آن مغروران ایام بخواهد گذاشت . خود به زمانی اندک آن کار و بار بهم برآمد و بازار آن جمعیت آشفته شد. و سبب آن بود که اسفهسالار حسام الدین دزماری و چند کس دیگر که حقگذاری نعم و ایادی سلطان منقرض دانستند و شکر منعم عقلاً و شرعاً متحتم میشناختند جان بر کف نهاده و صاحب الحق احق به متاعه ، برخواندند و سلطان را از قلعه بیرون آوردند و با لشکری چیده برچیده مصراع :
بدان امید که سعی فلک کند مشکور
روی به عراق نهادند و به در قزوین میان هر دو قوم اتفاق ملاقات افتاد و اسبان عراقیان گندم خورده بودند و از چاه نکبت سیراب شده و بدین واسطه قوت مصاف نداشتند و سلطانیان هست و نیست ایشان به تاراج ببردند. و عروس مملکت که یار قدیم سلطان بود برقع انداخت و کدخدای قضا و قدر در کشورجد و پدر بر سلطان دادگر برگشاد. بیت :
و الحمد ﷲ علی فضله
اذ رجع الحق الی اصله .
صداء گنبد پیروزه میدهد آواز
که آمد آب معالی به جوی دولت باز.
و سلطان بر تخت سلطنت قرار گرفت و بر سریر مملکت جای یافت و به زبان شکر میگفت : یا لیت قومی یعلمون . بما غفر لی ربی و جعلنی من المکرمین . و بفرمود تا فخرالدین قتلغ را بر دار کردند و در سنه ٔ تسع و ثمانین و خمسمائة (589 هَ . ق .) خواجه معین الدین کاشی را بردست وزارت نشاند و او را در حل و عقد امور مملکت نافذالامر گردانید و به فصل بهار به ری رفت و طبرک را بستد و خراب کرد و طمغاج خوارزمی را که از قِبَل ِ خوارزمشاه کوتوال قلعه بود کشته به تحفه به خوارزم فرستاد و ملک را از زحمت هر گدائی و مداخلت هر بی سروپائی خلاص داد و از اطراف و اکناف جهان روی به درگاه سلطان نهادند و طایفه ای از خدم و خول که همیشه میخواستندکه ملازم آستان معدلت آشیان سلطان باشند و در شدت و رخا یار غار و از پادشاه باسزا به زاری و نیاز و روزه و نماز حشمت و ملکداری و سلطنت و شهریاری او مسئلت میکردند و به حکم شعر:
وانی لارجو ان یعود زماننا
بوصل فمن بعد الشتاء ربیع
انجاح مقصود را منتظرمیبودند و میگفت بیت :
این دولت سرمستش هشیار شود روزی
وین بخت گران خوابش بیدار شود روزی
به حضرت سلطان آمدند و تختگاه رونقی تازه ورفعتی بی اندازه یافت و در محرم سنه ٔ تسعین و خمسمائة (590 هَ . ق .) جمعی از راه حسد و کوتاه همتی و حقد و فرعون طبعی تقبیح حال معین الدین کاشی بر حضرت سلطان ماضی بکردند و وزارت به خواجه فخرالدین پسر صفی الدین ورامینی تفویض فرمود و معین الدین را بگرفت و فخرالدین را به تمکینی هرچه تمامتر بر مسند تدبیر نشاند وخوارزمشاه تکش که کفران نعمت کار او و پیشه ٔ پدر بود و کابراً عن کابر به میراث یافته به مهمی روی به عراق نهاد و اتفاقاً در آن چند روز سلطان مقبل مقبول به عیش و طرب مشغول بود و از تدبیر کار ملک ملول و آمدن خوارزمشاه را وقعی ننهاد و ندانست که شرالسمک یکدر الماء و چون کارد به استخوان رسید و حکایت در تقویت جان و تخریب خان و مان میرفت سلطان لشکر آماده کرد و از همدان بیرون آمد و این دو بیت در آن وقت در سلک نظم آورد:
رباعی :
رو جوشن من بیار تا درپوشم
کاین کار مرا فتاد تا خود کوشم
تا هست به کف گرز و سپر بر دوشم
من ملک عراق را به جان نفروشم .
و یوم التقی الجمعان در شهر جمادی الاخری سنه ٔ تسع و ثمانین و خمسمائة (589 هَ . ق .) بود وچون از طرفین جنگ درپیوست و حمله کردند جمله ٔ امراءسلطان عصابه ٔ عقوق بر پیشانی ادبار بازبستند و جوشن بی حمیتی درپوشیدند و خود بیمروتی بر سر نهادند و سلطان به حکم آنکه گفته اند بیت :
چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد
شود بدیده ٔ دشمن به جستن پیکار
به نفس خویش مصراع :
علی مرکب کالریح تجری الموامیا
در میان میدان دشمنان رفت به امید آنکه مصراع :
مگر بخت نیکش بود رهنمای .
و لشکر از راه ستیز طریق گریز برگرفتند و سلطان را فریداً وحیداً بگذاشتند و چون سلطان پریشان حال گشت ، و از دلیران کارزار و شیران آدمیخوار غایب ماند، جمله روی به وی نهادند و او را در حکم قید خویش آوردند و قتلغ اینانج قصد کشتن وی کرد و سلطان ظن برد که مگر او را یقین شود که او کیست به فوات او نکوشد و در آن کار عنان اختیار به دست شیطان بدکار مکار ندهد و خود از سر برگرفت مصراع :
فریاد ز دست خویش فریاد.
کالباحث عن حتفه بظلفه و الجادع مآرن انفه بکفه . قتلغ اینانج خود اورا میطلبید شمشیر عدوان از غلاف عصیان برکشید و از سر جهل با نفس بداصل گفت مصراع :
باری چو گنه کنی کبیره
و سلطان را شهید کردو به تحفه نزد خوارزمشاه برد. خوارزمشاه چون خصم راکشته دید و مقصود به حصول پیوسته یافت از اسب پیاده گشت و سجده ٔ شکر گزارد و سر سلطان به بغداد فرستاد و تن نازنین آن سپهدار تاجدار را در بازار ری بر دارکرد. بیت :
پادشاهی پادشاهی ایزد است ، ایرا که او
جاودانه کامکار و پایدار و پادشاست .
گویند در میان معرکه کمال الدین شاعر را که از ندماء حضرت و مادحان درگاه سلطنت بود بگرفتند و پیش نظام الملک مسعود وزیر آوردند. وزیر باتدبیر با شاعر نیک تقریر گفت : آنهمه آوازه ٔ قوت و شجاعت و شوکت و مبارزت طغرل که در جهان افتاده بود خود این بود؟ کمال الدین برفور جواب داد که بیت :
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور.
(از العراضه صص 163 - 177).
در ذیل تاریخ سلجوقنامه ٔ ظهیری نیشابوری تألیف ابوحامد محمدبن ابراهیم که بسال 599 تألیف شده آورده : بعدما که هشت سال و دو ماه از واقعه ٔ سلطان طغرل بن ارسلان گذشته فریاد از نهادش [ مؤلف ] برآمد و این بیت از گفته ٔ سنائی در قلم آمد:
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آ تا به خاک اندر تن الب ارسلان بینی .
سلطان طغرل پادشاهی با عدل و سیاست بود که در آل سلجوق ایزدتعالی در خلق و عدل و عفت و هنر و فرهنگ هیچ چیز از او دریغ نداشته بود. در مردی حیدر وقت و رستم عهد بود، در عدالت و سخاوت و بلاغت یگانه ٔ دهر، عالم دوست و درویش نواز. او را یک عیب بود که بر ساقه و مهانه و دمامه دولت افتاد و با تقدیر کوشش سود نمیداشت . تا اتابک محمد پهلوان در حیات بود سلطان و خلق عالم در رفاهیت و آسایش بودند و چون در ذی الحجه ٔ احدی و ثمانین و خمسمائة (581 هَ . ق .) اتابک محمد ایلدگز متوفی شد به شهر ری و طغرل به ساوه بود با بعضی امرا و بعضی به ری در خدمت قتلغ اینانج و جمال ایبه چاشنی گیر و سیف الدین روس به اصفهان بودند، سلطان خواست که کار ملک به قواعد گذشته بازآورد چنانکه سلاطین بر دست امرا در خفیه و ملا کس میفرستادند به استدعای اتابک قزل ارسلان تا قزل با لشکری گران به در همدان آمد و به کوشک باغ ملاقات افتاد. زمره ٔ بدگویان و فتانان عراق او را بر سر سلطان و سلطان را بر او ناایمن کردند و کار سلطنت به وجود اتابک از دست برفت و اتابک کار سلطان بیکبارگی فروگرفت و بی حضور و مشورت طمع در ملک سلطان کرد. بعضی خواص سلطان را محبوس کرد و بعضی را به مال بفریفت و کار معاش بر سلطان تنگ گرفت بقول صاحب اغراض و جمال الدین ایبه و سیف الدین روس به مجاهر عصیان ظاهر کردند و در خفیه احوال با سلطان مینمودند، پس اتابک با سلطان روی به اصفهان نهادند و ایشان قصد ری کردند. اتابک بر اثر ایشان به ساوه رفت و آنجا الملک خاتون بنت اینانج در حباله ٔ عقد نکاح آورد و از آنجا به ری شدند و در محافظت سلطان اهتمام تمام میکردند و جمال ایبه و روس به سمنان شدند تا یک شب سلطان فرصتی یافت در جمادی الاولی ثلاث و ثمانین و خمسمائة (583 هَ . ق .) با خواص خویش از سر دولاب سوار شد و پیش ایبه و روس رفت به سمنان ، اتابک و جمله لشکر بعقب او رفت یک روز فریقین مصاف روی باروی داد و اتابک با کثرت حشم و سپاه انبوه شکسته شد به ری بازآمد و سلطان دیه دایه که ملاحده داشتند حصار داد وبستد و خراب کرد. بعد از آن به مازندران شد و ملک آنجا خدمتی پسندیده تقدیم میداشت . بدگویان سلطان را متوحش گردانیدند تا یک روز که سلطان را مهمان خواست کردن سلطان بی آگاهی ملک برنشست و به راه ری به سمنان آمد. ملک متغیر و منفعل شد، کس فرستاد و تمهید عذر نمود و بیگناهی او بظاهر سلطان قبول کرد و اتابک در رمضان ثلاث و ثمانین و خمسمائة (583 هَ . ق .) به شهر آمد و امراء عراق آغاز مخالفت آغالیدن میکردند و به اراجیف آوازه ٔ سلطان می افکندند که می آید اتابک ناامید شد در چهارم رمضان سنه ٔ ثلاث و ثمانین و خمسمائة درشب ناگاه عزم آذربایجان کرد و بنه جمله برجای بماندند به در همدان و در آن وقت امیر ابوبکر به شهر بروجرد بود و سراج الدین قیماز به اصفهان به تعجیل برآمد و در نهم رمضان به همدان آمد و قتلغ اینانج از راه زنجان به محروسه ٔ ری شد و امیر ایاز به قلعه ٔ بهستان و در چهارم رمضان این سال وزارت به عزالدین تفویض افتاد و سراج الدین قیماز از اصفهان بیامد و با امیر ابوبکر متفق شد و روی به آذربایجان نهادند، در این وقت طغرل از راه بیابانک به ساوه آمد، فصل زمستان بود وامیر علمدار به همدان چون خبر مسیر ابوبکر شنیدند سلطان با جمعی جوانان و بزرگزادگان جهان نادیده در محرم اربع و ثمانین و خمسمائة (584 هَ . ق .) کرکهری رفت و راه ایشان بگرفت . امیر علمدار کشته شد با جمعی جوانان اکابر و چون فصل بهار درآمد قتلغ اینانج از ری پیش سلطان آمد و با هم متوجه آذربایجان شدند. اراجیف آوازه ٔ آمدن اتابک به عراق میدادند. در آخر صفر این سال خبر متواتر شد که وزیر بغداد با پانزده هزار سوار بقصد ملک عراق و مدد اتابک میرسند. سلطان از کنارسپیدرود به تاختن به دو شبانروز به دای مرج آمد ششم ربیعالاول اربع و ثمانین و خمسمائة با او سپاهی قلیل مانده بود، با لشکر بغداد مصاف داد و ایشان را بفور بشکست و وزیر ابن یوسف را بگرفت و چون خبر عساکر بغداد در افواه میدادند اتابک میخواست به عراق راند، چون سلطان به همدان آمد اتابک به یک منزلی رسیده بود، سلطان به کوشک مهران فرودآمد و اتابک به کوشک کهن نزول کرد و مدت یک ماه کمابیش میان ایشان جنگ قائم بود و کار بر لشکر اتابک تنگ شد، باز به اراجیف آوازه ٔ لشکر بغداد میدادند. اتابک بدان سبب برخاست و به ولایت اسدآباد رفت و سلطان در جمادی الاولی این سال به کوشک کهن ، ایبه و ازابه که دو بنده ٔ بزرگ قدیمی بودند بکشت بجهت استیلا که میکردند و بدین سبب قتلغ اینانج مستوحش و منکر شد. علاءالدین تلاس بِرس و قتلغ اینانج برنشستند و به ری شدند بی اذن سلطان و سلطان جهت مراقبت خاتون بُنه ٔ او را از پس او بفرستاد و علاءالدین رااستمالت و استعطاف فرمود و یکی از پسران خویش به وی داد و دستوری داد تا روان شد و سلطان به آذربایجان شد و ملک ارمن به خدمت شتافت و امیر علم را از قلعه خلاص داد. اتابک با لشکر بغداد و اسدآباد به همدان آمدند و در ماه رجب این سال خطبه و سکه ٔ ممالک بنام سنجربن سلیمان شاه کردند و بعد از یک چند میان اتابک و سپاه بغداد وحشتی خاست . اتابک عزم آذربایجان کرد و بغادده بازگشتند. سلطان روی به عراق نهاد و در هفتم ذی الحجه ٔ این سال چون زمستان درآمد سلطان خواجه عزیز را با دو پسر موفق و حیدر و قتلغ بفرمود تا هلاک کردند و قتلغ اینانج در این تاریخ به اصفهان آمد با لشکرگران ، از قِبَل ِ سلطان ازدمر شحنه ٔ اصفهان بود چنانچه معهود اصفهانیه است در شهر دوهوایی ظاهر شد و یک چند جنگ و جدل قائم بود پس ازدمر مستغاث و فریادنامه به سلطان مینویسد و سلطان بسبب زمستان تأخیر و تقصیر میکرد در رفتن تا در صفر خمس و ثمانین و خمسمائة (585 هَ . ق .) شهر که ازدمر داشت بستدند و او را بکشتند. سلطان اول بهار قصد اصفهان کرد. قتلغ اینانج بالشکر خویش از پیش برخاست و سلطان از پس میرفت تا اززنگان بگذشتند و قتلغ اینانج پیش عم خویش قزل ارسلان میرفت و او را بزودی با لشکر بسیار به عراق آورد و سلطان را حشم اندک بود خواست که به اصفهان رود جماعتی غدر کردند و در نهان ملطفه ها مینوشتند، و عزم سلطان از اصفهان باطل کرد تا اتابک به همدان رسید سلطان به راه بروجرد برون شد و اتابک با لشکر بسیار در عقب سلطان میرفت . سلطان را دوهوائی لشکر خویش معلوم شد، مصاف نداد، همچنان میرفت و اتابک در پی او تا جمله ٔ بنه و خزانه و اسباب و آلات از او بازماندند و لشکریان بعضی پیش اتابک گریختند و دیگران دست از هم بدادند. سلطان با زمره ٔ خواص رو به آذربایجان نهاد و در میان خیل عزالدین قفچاق رفت و با او وصلتی و پیوندی کرد تا باز لشکر و اسباب مهیا شد کار سلطان بالا گرفت ، رسولی به دارالخلافه فرستاد و عذر مقاومتی که وزیر بااو کرده بود بخواست و چون رسول بازآمد درخواست کرده بودند که پسری ازآن ِ خویش اینجا فرستد، جهت دیوان عزیز پسری آنجا فرستاد و بعد از آن به اختیار حسن قبچاق روی به آذربایجان نهاد و چون سلطان رفت اتابک به همدان آمد و سنجربن سلیمان را بر تخت نشاند. بعد از یک چند خبر آمد که سلطان با ده هزار سوار قفچاق به آذربایجان رسید و خرابی میکند. اتابک مستشعر شد و عزم آذربایجان کرد و به مقابله ٔ سلطان فرودآمد اما طاقت مقاومت نداشت ، حیله کرد و رسولان آمدوشد نمودند و عهدی میان ایشان برفت که فیمابعد اتابک قصد قبچاق نکندو به سلطان گذارد بدین شرط مغلظه تمهید یافت و چون سلطان ایمن شد لشکر قفچاق را پراکنده کرد در ولایات واجازه داد و اتابک منتهز فرصت بود ناگاه بر سر سلطان تاختند و او را هزیمت کرد. او روی به همدان نهاد ودر آن زمان اندک مایه تکسری داشت تا به همدان رسیدن چند جایگاه با اتابک جنگ کرده بود و مصاف داده با صد مرد به همدان رسید. اتابک حشمی ساخته بر اثر او بفرستاد تا راه اصفهان نگاه دارد تا اتابک برسید سلطان از سر ضرورت و مصلحت وقت رسم استقبال تمهید نمود حالی که به اتابک رسید از گرد راه سلطان را فروگرفتند در رمضان ست و ثمانین و خمسمائة (586 هَ . ق .) و بعداز دو روز او را و ملکشاه پسرش را به آذربایجان فرستاد به قلعه ٔ کهران به ولایت جبال بر کنار آب ارس موازی کران و ابراهیم آباد و اتابک را جمله بلاد عراق مستخلص گشت و بر جلوس او به سلطنت قرار افتاد، رسوم سلطنت آل سلجوق منقطع و منخفض شد و چون اسباب سلطنت تمام بساخت و از حل و عقد امور بپرداخت در شوال سبع و ثمانین و خمسمائة (587 هَ .ق .) به کوشک کهن به در همدان اتابک قزل را کشته یافتند پنجاه زخم کارد بر اندام او زده . لشکریان از جنگ دست بداشتند و چون خبر واقعه ٔ اتابک قزل به آذربایجان منتشر شد اتابک ابوبکر همان شب به آذربایجان شد وتعزیه ٔ قزل بداشتند. قتلغ اینانج و والده اش با ری شدند و والی همدان بدرالدین قراکر اتابکی بود و رئیس مجدالدولةبن علاءالدولة قلعه ٔ همدان عمارت کردند و دراثنای آن خبر رسید که طغرل از قلعه خلاص یافته است . چون خبر محقق شد مجدالدوله امیدوار شد، بشارت بزد و خواست که قراکر را از شهر بیرون کند چهار روز محله ٔ اتابکیان با قراکر تا محلات مجدالدوله جنگ کردند و بعد از آن زلزله ای صعب پیدا شد بدین سبب دست از جنگ بداشتند و چون خبر واقعه ٔ اتابک قزل منتشر شد کوتوال قلعه ٔ کهران به معاونت محمود ایاسغلی و بدرالدین دزماری سلطان را از بند خلاص دادند تا از آنجا به تبریز آمد و هر روز از جوانب سپاه بر او جمع میشدند. سلطان روی به عراق نهاد با سه هزار مرد و نورالدین قرابادی و عمر پسر شرف الدوله به سرخه سوار بود و قتلغ اینانج با دوازده هزار سوار همه مردان شیردل و مبارزان صف گسل روی بدو نهادند و به ظاهر قزوین روز آدینه پانزدهم جمادی الاَّخرة 588 مصاف دادند. سلطان ظفر یافت و قتلغ اینانج منهزم شد و سلطان به همدان رفت . خوارزمشاه تکش بن ارسلان بن اتسزبن محمدبن نوشتکین آگاه شد، غیرت و حمیت در نهاد او سر زد و خواست که حقگزاری نعمت خاندان سلجوقی کند و مدد فرستد اما چون محبوس بود در توقف داشت و نیز او را با برادر خویش سلطانشاه محمودبن ایل ارسلان مناقشت و معاتبت قائم بود نتوانست معاونه ٔ او کردن . چون اتابک را واقعه افتاد ملک معطل و مهمل ماند، سلطان خوارزمشاه هم به طلب و هم به حقگزاری روی به عراق نهاد و چون به ری رسید سلطان از قید خلاص یافته بود و قتلغ اینانج را شکسته و جوانب لشکرها به وی پیوسته ، در این وقت قتلغ اینانج با مادر خود خاتون به ری آمد از پیش لشکر خوارزم به قلعه ٔ سرجهان پناهید و سلطان با لشکر فراوان به درِ ری به سردولاب فرودآمد و در جمادی الاَّخره ٔ ثمان و ثمانین و خمسمائة (588 هَ . ق .) خوارزمشاه چون کار به نوعی دیگر دید و با طغرل لشکری تمام نبودطمع در ملک عراق کرد به طغرل پیغام فرستاد که در جمله ٔ عراق باید که سکه و خطبه بنام ما باشد، بعد از ذکر خلیفه ذکر من کنند. چند بار رسولان آمدوشد کردند، قرار شد که به خوارزمشاه بازگذارد بر این عهد و قرارخوارزمشاه بازگشت و جماعت اتابکیان قرآن خوان و قراگز و میاق و قتانه و شمله کش در این وقت به ولایت جرفادقان بودند. چون خوارزمشاه بازگشت این جماعت بر اثر او نرفتند و او را بر نقض عهد و میثاق بازداشتند. خوارزمشاه برگشت سلطان والده ٔ قتلغ اینانج را در عقد نکاح خویش درآورد و در رمضان ثمان و ثمانین و خمسمائة او را از قلعه ٔ سرجاهان به همدان آورد و قتلغ اینانج به آذربایجان رفت و لشکر از اطراف رو به وی نهادند،با برادر خود ابوبکر مقاومت کرد، بعد از سه چهار مصاف ابوبکر مظفر آمد و در محرم تسع و ثمانین و خمسمائة (589 هَ . ق .) طغانشاه بن مؤید از لشکر خوارزم منهزم شده پیش سلطان آمد و در ربیعالاول این سال معین الدین وزیر را فروگرفتند بسبب آنکه ملطفه ای به بغداد نوشته بود و چون نقض عهد خوارزمیان به مظان رسید به ری رفت . خوارزمیان بر قلعه گریختند، حصار داد و بستد، بعضی را بکشتند و دیگران بگریختند و در شعبان این سال سلطان بفرمود تا آن قلعه خراب کردند و وزارت باز به معین دادند و سلطان بیمار شد و به همدان آمد و شحنه با وزیر به ری بگذاشت و در این حال قتلغ اینانج منهزم از آذربایجان به قزوین آمد و مظفرالدین باردار با او متفق شد، قصد ری کرد، شحنه و وزیر با ساوه آمدند و از آنجا به همدان شدند. سلطان امیر علم را در شوال این سال با چهار هزار سوار به ری فرستاد. قتلغ اینانج منهزم شد و به دامغان رفت . بعد از یک چند امیر علم بیمار شد. قتلغ اینانج انتهاز فرصت یافته به خوارزمیان پناهید و سلطان به ساوه آمد. امیر علم را در محفه ای به همدان بردند و سلطان در ذی الحجه ٔ این سال عزم ری کرد با سپاهی جرار. قتلغ اینانج به دامغان رفت بر پی او به جوار [ خوار ؟ ] ری آمد. قتلغ اینانج را هفت هزار سوار خوارزمی از سلطان تکش مدد آمد. در چهارم محرم سنه ٔ تسعین و خمسمائة (590 هَ . ق .) به درِ ری مصاف دادند. قتلغ اینانج و خوارزمیان شکسته شدو بسیار گرفتار شدند. قتلغ اینانج به گرگان رفت و در این فتح این دو بیت گفته اند:
ای پیش عزیزان تو خوارزمی خوار
وی خنجر برّان تو خوارزمی خوار
زین بیش نیارد که ببیند در خواب
از جمله ٔ سمنان توخوارزمی خوار.
طغرل به ری آمد و معین الدین وزیر را بگرفت . آوازه ٔ آمدن خوارزمشاه متواتر شد و از اتفاق بد و قضای آسمانی سلطان همه روزه شراب میخورد و لشکریان در استجماع تهاون میکردند و امراء معروف بعضی ملطفات به خوارزمشاه مینوشتند و او را بقصد سلطان اغراء میکردند تا در منافصه ٔ (ظ: مناصفه ٔ) روز پنجشنبه ٔ آخر ربیعالاول سنه ٔتسعین و خمسمائة خوارزمشاه تکش با لشکری بی حد و عدّ و حشمی بی حصر و ومد (کذا ؟) به دروازه ٔ ری فروآمد. طغرل از تهور و قضاء بد و با اندک مایه ٔ حشم مصاف داد بر قلب مقدمه ٔ سپاه خوارزم زد بتنها بی معاونت وموافقت سپاه ، او را بتنها در میان گرفتند و چون نفس معدوده به آخر رسید هیچ حیله ای او را دفع نکند اعداء و اضداد او را بر آن داشتند تا سر او را از تن جداکرد و به بغداد فرستاد و تن او را در میان بازار ری بیاویخت . بزرگی در آن روز گفته :
امروز شها زمانه چون دل تنگ است
فیروزه ٔ چرخ هر زمان یک رنگ است
دی از سر تو تا به فلک یک گز بود
امروز ز سر تا بدنت فرسنگ است .
و بعد از او در عراق هیچ آفریده ای رفاهیت و آسایش و معدلت نیافت و خاندانهای قدیم برافتادند. شعر:
خلق است همه معجب و صدرنگ اکنون
دوری است تهی ز صلح و بر [ پُر ؟ ] جنگ اکنون
از تنگی انصاف و فراخی ستم
یارب چه فراخ است دل تنگ اکنون .
(نقل از مجله ٔ مهر سال 2 شماره ٔ 3 صص 241 - 244).
عوفی آرد: السلطان الشهید طغرل سقی اﷲ ثراه ، سلطان ممالک آفاق و خسرو تمامت عراق ، پادشاهی که توسن ایام رام زین امکان او بود و ابلق روزگار مرتاض حکم و فرمان او، چون بر سریر مملکت استقرار یافت دانست که دولت معشوقی بیوفاست و عمر حریفی گریزپاست ، خواست که داد از روزگار بستاند و آن اندک حیات مستعار را به خوشی و خرمی گذراند، روی به تعاطی اعقار آورد و شب و روز با شاهدان تیراندازبادام تیغزن غمزه ٔ زره پوش زلف شکرفروش لب به عشرت و تماشا مشغول شده بزم را بر رزم اختیار کرد، لاجرم اختلال در کار پادشاهی پدید آمد و سلک دولت از نظام بگسیخت و اتابک قزل ارسلان که از بنده زادگان او بود بر وی برون آمد و او را مقید گردانید و ملک فروگرفت . در آن حالت این رباعی در نظم آورده است سخت مطبوع و لطیف است . میگوید:
در بند غمم گره گشایا مپسند
وین کاهش جاه جان فزایا مپسند
وز بنده و بنده زاده ای چندین ظلم
بر خواجه ٔ خویشتن خدایا مپسند.
و در آن وقت که ملک مؤید به حرب او رفت و ناگاه به سر او رسید و او را اعلام دادند برفور به سلاح دار اشارت کرد و گفت :
آن جوشن من بیار تا درپوشم
کاین کار مرا فتاد هم درکوشم
تا در تنم است جان و سر بر دوشم
من ملک عراق را به سر نفروشم .
و در وقت استخلاص بلاد ارمن و ارّان گفت :
ای دل به هوای ارمن ارمن باشم
بیرون نکنم حزن ز دل زن باشم
وی چرخ اگر به حیله بیرون نکنم
گاو تو از آن خرمن خر من باشم .
و او را ابیات لطیف بسیاراست اما اینقدر بر خاطر بود ایراد کرده آمد. (لباب الالباب ج 1 صص 41-42). و نیز رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 300، 356، 357، 360 و تتمه ٔ صوان الحکمة حاشیه ٔ ص 157و تاریخ الدولة السلجوقیة تألیف علی بن ناصربن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 169، 171، 194، 195، 196، 197 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 شود.
طغرل . [ طُ رِ / رُ ] (اِخ ) ابن سنقربن مودود. چهارمین تن از اتابکان سلغری (591 تا 599 هَ . ق .). لقب وی قطب الدین است . پادشاهی هنرپرور و معدلت گستر بود و در بعضی از حدود عراق حکومت میکرد اما تأییدی نداشت زیرا که چند نوبت به جنگ تکله مبادرت نموده هر بار انهزام یافت و آخرالامر گرفتار شده به قتل رسید. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 560). اتابکی طغرل نُه سال طول کشیدو تمام آن صرف زد و خورد با سعدبن زنگی پسرعم او گردید و سعدبن زنگی سرانجام در سال 599 هَ . ق . بر اتابک طغرل غلبه یافت و طغرل را دستگیر کرد و خود اتابک فارس گردید. (تاریخ مغول اقبال صص 382-383، 399).
طغرل . [ طُ رِ / رُ ] (اِخ ) ابن محمدبن ملکشاه ابوطالب رکن الدین طغرل بن محمدبن ملکشاه یمین امیرالمؤمنین (طغرل ثانی ) (526 تا 528 هَ . ق .). سلطان طغرل از سلاطین عهد خویش به عدل و شجاعت و بذل و سخاوت ممتاز بود و به خلق رضی و کرم جبلی از میان خسروان جهان مستثنی ، از هزل و ملاهی و فواحش و مناهی اجتناب نمودی و به مقتضای اشارت لایوجدالعجول محموداً تأنی و وقار در همه کار از واجبات دانستی . فسانه های فریدون را آیات دادگستری او ناسخ بود و قواعد نَصَفت و عدل پروری انوشروان حکایات او منسوخ کرد و چون سلطان محمود از مضایق دار دنیی به حدائق فردوس اعلی رفت و رخت دولت از مدارج سرای سفلی به معارج عالم علوی برد سلطان سنجر که عم طغرل بود بنابر رعایت حقوق خویشی و محافظت مراسم یگانگی ولیعهدی و قائم مقامی به وی تفویض کرد و زمام بسط و قبض و عنان ابرام و نقض کلیات و جزئیات امور طول و عرض ممالک بسط ارض به وی سپرد و چون از خدمت سلطان مراجعت کرد و به عراق آمد میان او و برادرش مسعود خصومتی بادید آمد و حسدی که از لوازم جهانداری است با سوابق حقدی که از خصائص خویشی است متلاحق شد و به وضع اساس بیگانگی برخاستند و به رفع قاعده ٔ یگانگی میان دربست و روزگار غدار روزی طغرل را مقبل میخواند و زمانی برادرش را طالع مسعود می بخشید، هنگامی خول و خدم طغرل طعمه ٔ سنان قهر مسعود میشدند و عَلَم اقبالش نگونسار میگشت و گاهی خیل و حشم مسعود ذلیل و خوار آیت فرار میخواندند، بلی آخرالامر فتح اصلی و ظفر کلی مسعود را بود و به مراد و مقصود برسید و منهی تقدیر نداء شعر:
اذا لم یعنک الجد فالجد باطل
و سعیک فیما لم یقدر مضیع
بیت :
به کوشش بزرگی نیاید بجای
مگر بخت نیکش بود رهنمای
به سمع طغرل رسانید و در شهر همدان در محرم سنه ٔ تسع و عشرین و خمسمائة (529 هَ . ق .) آفتاب عمرش منکسف شد وماه جاهش منخسف گشت و به روضه ٔ رضوان و قصور جنان رفت . بیت :
چرخ از دهنش نواله در خاک افکند
دولت قدحش پیش لب آورد و بریخت .
سال عمرش از بیست وپنج نگذشت و زیادت از سه سال بر تخت سلطنت قرار نگرفت . وزراء او قوام الدین ابوالقاسم و شرف الدین علی بن رجاء بودند. توقیعش اعتضدت باللّه وحده . (از العراضه صص 115 - 116).
صاحب حبیب السیر آرد: چون سلطان محمود به ملک عقبی توجه فرمود ناصر وزیر خواست که به موجب وصیت محمود پسرش داود را بر مسند سلطنت نشاند، اما سران سپاه بر طبق اشارت سلطان سنجر عروس مملکت عراق را با طغرل عقد بستند و مراسم متابعت بجای آورده دل داود را به خار عدم التفات خستند. طغرل پادشاهی بود به عدل و سیاست مشهور و از ارتکاب مناهی و ملاهی مهجور و به کرم و شجاعت موصوف و به حیا و مروت معروف ، اما زمان کامرانیش مانند گل اندک بقا بود و چون سه سال به اقبال گذرانید درهمدان به ریاض جنت خرامید. این صورت در ماه محرم 529 به وقوع انجامید. مدت حیاتش در بیست وپنج سالگی به نهایت رسید. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 381). در همین سال (519) میان مسترشد خلیفه و دبیس بن صدقه غبار کدورت و نزاع ارتفاع یافته بقصد یکدیگر حرکت کردند و حربی صعب اتفاق افتاد، خلیفه را فتح و نصرت دست داد و مسترشد به بغداد بازگشت و دبیس پیش سلطان طغرل بن محمدبن ملکشاه رفته او را بر آن داشت که در سنه ٔ تسععشر و خمسمائة (519 هَ . ق .) بعزم تسخیر بغداد متوجه گردد و خلیفه نیز لشکری فراهم آورده روی به وی نهاد و طغرل و دبیس از نهضت خلیفه خبر یافته طغرل بطرف بغدادکوچ نمود و دبیس خواست که در برابر خلیفه درآید، دراین اثنا تب محرق بر ذات طغرل طاری گشته بارانی عظیم باریدن گرفت چنانچه سلجوقیان را مجال حرکت نماند ودبیس شبی بقصد خلیفه ایلغار کرده راه گم کرد و تا صباح اسب رانده در غایت ماندگی به صحرائی منزل گزید واز غرائب اتفاقات آنکه چون سپاه بغداد از عزیمت سلطان طغرل خبر یافتند طریق فرار مسلوک داشته پراکنده گشتند و مسترشد در وقت گریز با معدودی چند بر سر دبیس بن صدقه که در آن صحرا به خواب رفته بود رسیده دبیس سراسیمه برجسته روی نیاز بر زمین نهاد. خلیفه از وی عفو نموده بجانب بغداد توجه فرمود و دبیس به طغرل ملحق گشته به همدان شتافت . (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 311). ابن الاثیر نیز در تاریخ کامل الحاق دبیس بن صدقه را به طغرل در سال 519 شرح داده ، ولی صاحب تاریخ تجارب السلف گوید: میان حله و بغداد بین لشکریان خلیفه و دبیس بن صدقه جنگی عظیم درگرفت و دبیس شکسته شد و بسیار کس از اکابر لشکر او اسیر شدند و دبیس خود را در آب فرات انداخت و از طرفی دیگر بیرون رفت و روی به بادیه نهاده اما عرب او را معاونت نکردند و گفتند ما به روی خلیفه شمشیر نکشیم . چون دبیس از پیش ایشان نومید شد پیش سلطان مسعود رفت . (تجارب السلف ص 294).
لین پول در طبقات سلاطین اسلام مطابق ارقامی که برای طول مدت پادشاهی هر پادشاهی تعیین کرده برای این سلطان فقط یک سال سلطنت قائل شده ، در صورتی که به اتفاق مورخین سلطنت او سه سال بوده . به طبقات سلاطین اسلام ص 163 مراجعه شود، و ظاهراً این اشتباه از مطبعه ناشی شده است . و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 411، 413، 415، 429، 465 و لباب الالباب ج 2 ص 262، 265 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ الدولة السلجوقیة تألیف علی بن ناصربن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 82، 90، 98، 99، 105، 106،122، 169 و تاریخ مغول اقبال صص 125-127 شود.
طغرل . [ طُ رِ / رُ ] (اِخ ) رجوع به عزالدین طغرل طغانخان و رجوع به طغان خان شود.
الا تا بانگ درّاج است و قمری
الا تانام سیمرغ است و طغرل .
منوچهری .
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ .
اسدی .
|| در لغات شاهنامه تألیف ولف ، بمعنی شاهین نیز آمده است .رشیدی در فرهنگ خود آورده که این لفظ ترکی است (به استناد نسخه ٔ میرزا) و مولانا سروری گفته که از ترکان پرسیده شد، گفتند ترکی نیست ، و ظاهراً ترکی مغولستان است . (رشیدی ). بعضی گویند باز است و بعضی شاهین ، ومیرزا ابراهیم گفته که این لفظ ترکی است . (فرهنگ خطی ). پرنده ای است شکاری از جنس زردچشم . مؤلف بازنامه ٔ ناصری گوید: هرچند من با همه ٔ گردش و احتیاط طغرل را ندیده ام ، اما از صفاتی که شنیده و در کتب دیده شده از نوع زردچشم است . بعد حکایت یک طغرل را نقل میکند که از چین برای بهرام گور آورده بودند. (فرهنگ نظام ج 3 ص 643). صاحب مجمعالفرس و حافظ اوبهی و مؤلف برهان و صاحب غیاث اللغات و آنندراج در فرهنگ خود لفظطغرل را بضم راء ضبط کرده اند. مؤلف آنندراج در فرهنگ خود آورده که : طغرل ؛ جانور شکاری و پادشاهی است واین ترکی است و بعضی گویند از ترکان تحقیق شده ترکی نیست . ظاهراً ترکی مغولستانی است . حکیم زلالی :
ز بیمش اشک سیمابند در گل
طغان و سنجر و بهرام وطغرل .
خواجه سلمان :
در جاه گرفتم که شدی طغرل و سنجر
بنگر که کجایند کنون سنجر و طغرل .
(از بهار عجم ).
و در غیاث نوشته که طغرل نام پادشاهی از پادشاهان سلجوقی و بر وزن بلبل جانوری است شکاری طائر مثل باز وعقاب . (از برهان و مدار و سراج ). و در چهار شربت نوشته که تغرل به تای فوقانی در ترکی بهری را گویند که طائر شکاری معروف است . مؤلف گوید که طغرل مبدل همین است . (آنندراج ). ولف در فرهنگ شاهنامه گوید: ماکان در شاهنامه که طبع کرده همه جا طغرل را بفتح راء ضبط کرده است :
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نشد مرغ فرمانروا.
فردوسی .
که طغرل به شاخی برآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد به دست .
فردوسی .
ز دیدارشان چشم او خیره گشت
ز باز و ز طغرل دلش تیره گشت .
فردوسی .
به برزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغرل ز ما شد نهان .
فردوسی .
ابا بازداران صدوشصت باز
دوصد چرخ و شاهین گردن فراز
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی تر آن بود در چشم شاه
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زرّدرخشنده بر لاجورد
همی خواندندیش طغرل بنام
دو چشمش چنان چون پر از خون دو جام .
فردوسی .
دوصد باز و افزون ز سیصد خشین
صدوشصت طغرل همه به گزین .
اسدی (گرشاسب نامه ص 304).
سرش طغرل و تنش یکسر ز زر
ز یاقوت چشم از زبرجدش پر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 313).
بلی خجل شود آن باشه ای که ناگاهان
به آشیانه ٔ او میهمان رسد طغرل
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بدو طعن حاسد و عاذل .
سوزنی .
و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.
طغرل . [ طُرِ / رُ ] (اِخ ) نام اونگ حاکم قبیله ٔ کرایت . صاحب حبیب السیر از جامعالتواریخ نقل میکند که در قدیم الایام در میان ترکان ، پادشاهی بود و هشت پسر سیاه فام داشته ، و بجهت سواد لون ایشان را کرایت میگفتند، یعنی گوشت سیاه و تمامی قوم کرایت که اونگ حاکم ایشان بوداز ذریت آن جماعتند، و معنی اونگ خان والی یک ولایت است و نام اونگ طغرل بود. (حبیب السیر چ خیام ص 19).
طغرل . [طُ رِ / رُ ] (اِخ ) بهاءالدین . صاحب حبیب السیر در ذیل وقایع ایام سلطنت سلطان غیاث الدین غوری گوید: بهاءالدین طغرل یکی از غلامان سنجری بود و در هرات حکومت مینمود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 606 شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
طغرل بیک
امید خلیلی
طغرل افشار
طغرل عسگراف