کلمه جو
صفحه اصلی

بشر


مترادف بشر : آدم، آدمی، آدمی زاد، آدمی زاده، انسان، مردم، ناس

متضاد بشر : حیوان

برابر پارسی : آدمی، آدمیان، مردم، مردمان

فارسی به انگلیسی

beaker, mankind, eruption, humankind, man, wight

mankind


beaker, humankind, man, wight


فارسی به عربی

لحم , نوع

فرهنگ اسم ها

اسم: بشر (پسر) (عربی) (تلفظ: bešr) (فارسی: بِشر) (انگلیسی: beshr)
معنی: گشاده رویی، خوشرویی، ( اَعلام ) بِشر حافی صوفی معروف که در بغداد می زیست و گروهی از صوفیان را در اطراف خود گرد آورد، گویند وی در آغاز به کار لهو و لعب مشغول بود و بر اثر تذکر امام موسی ابن جعفر ( ع ) متنبه شد و توبه کرد

(تلفظ: bešr) (عربی) گشاده رویی ؛ (در اعلام) بِشر حافی صوفی معروف که در بغداد می‌زیست و گروهی از صوفیان را در اطراف خود گرد آورد . گویند وی در آغاز به کار لهو و لعب مشغول بود و بر اثر تذکر موسی بن جعفر (ع) متنبه شد و توبه کرد .


مترادف و متضاد

man (اسم)
آدم، رفیق، مرد، شخص، نوکر، انسان، شوهر، فرد، مردی، بشر، نفر، ادمی، مهره شطرنج

wight (اسم)
موجود زنده، شخص، بشر

mankind (اسم)
مردم، بشریت، نوع انسان، نژاد انسان، بشر، جنس بشر

آدم، آدمی، آدمی‌زاد، آدمی‌زاده، انسان، مردم، ناس ≠ حیوان


فرهنگ فارسی

حافی ابو نصر ( و. مترسام ۱۵٠ ه. ق ./ ۷۶۷ . - ف. ۲۲۷ ه. ق . / ۸۴۲ م . ) صوفی معروف که در بغداد میزیست و گروهی از صوفیان را در اطراف خود گرد آورد گویند وی در آغاز کار به لهو و لعب مشغول بو و بر اثر تذکر موسی بن جعفر ( ع ) متنبه شد و توبه کرد . بشر پای برهنه راه می رفت و بدین جهت به حافی مشهور شد . حدیث بسیار می دانست و لیکن روایت نکرده .
انسان، مردم، آدمی
( اسم ) نکو رویی گشاده رویی تازه رویی.
طلاقت وجه و بشاشت آن ٠ ملاقات کردن کسی را بگشاده رویی ٠ برخورد نیکو و گشاده رویی ٠ تازه رویی ٠ از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند ٠ یا شاد شدن ٠

فرهنگ معین

(بِ ) [ ع . ] (مص ل . ) گشاده رویی ، خوشرویی .
(بَ شَ ) [ ع . ] ( اِ. ) مردم ، آدمی ، انسان .

(بِ) [ ع . ] (مص ل .) گشاده رویی ، خوشرویی .


(بَ شَ) [ ع . ] ( اِ.) مردم ، آدمی ، انسان .


لغت نامه دهخدا

بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ابیرق انصاری . رجوع به بشربن حارث بن عمر... ظفری و الاصابة ج 1 ص 155شود.


بشر. [ ] (اِخ ) ده جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 374 تن . آب از قنات . محصول آن غلات ، انگور و شغل اهالی زراعت ، قالی ، گلیم و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


بشر. [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان قاقازان ، بخش ضیأآباد شهرستان قزوین با 374 تن سکنه . آب از قنات . محصول آنجا غلات ، انگور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


بشر. [ ب َ ] (اِخ ) وادیی است که در آن تره های نیکو روید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. (از دزی ج 1 ص 89).


بشر. [ ب َ ] (ع مص ) مژده دادن کسی را. یقال : بشرته بمولد فابشر. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).
- بَشر به چیزی ؛ مسرور شدن بدان . و بشارت دادن . (از اقرب الموارد).
|| هدیه دادن به آورنده ٔ خبر خوش . (از دزی ج 1ص 88). || روی پوست برداشتن . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). روی پوست تراشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از دزی ج 1 ص 88) . ظاهر پوست برداشتن . (آنندراج ). پوست کندن بشره که موی بر آن روید. (از اقرب الموارد). || محو کردن کلمه ای از نوشته ای بوسیله ٔ خط زدن روی آن و افزودن کلمه ای بالای آن کلمه . (از دزی ج 1 ص 88). || محو کردن ، تراشیدن کلمه ای از نوشته با قلم تراش . (از دزی ج 1 ص 88). || بریدن موی بروت تا آنکه بشره ظاهر گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گرفتن بروت را چنانکه بشره ظاهر شود. (آنندراج ). بریدن شارب چنانکه بشره آشکار گردد. (از اقرب الموارد). || خوردن ملخ همه ٔ رستنی زمین را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خوردن ملخ جمله گیاه را. (تاج المصادر بیهقی ). خوردن ملخ گیاه را. (آنندراج ).خوردن ملخ آنچه را که بر روی زمین است . (از اقرب الموارد). || جماع کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مجامعت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مباشرت کردن . (آنندراج ). آرمیدن با زن .


بشر. [ ب َ ش َ ] (اِخ ) مکی بن ابی الحسن بن بشر. محدث بود. (منتهی الارب ).


بشر. [ ب َ ش َ ] (ع اِ) مردم . مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است و قدیثنی و یجمع فیقال بَشَران و ابشار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انسان و از آن جهت انسان را بشر گویندکه دیده میشود و نمایان می باشد بالبشرة بظاهر الجلد. (غیاث ) (آنندراج ). آدمی . (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). مردم ، واحد و جمع برابر است . (مؤید الفضلاء). آدمی ، واحد و جمع درین یکسان است . (مهذب الاسماء). ناس . خلق . آفریده . انس : و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلمه بشر لسان الذی یلحدون الیه اعجمی وهذا لسان عربی مبین . (قرآن 16 103/). و دیگر سور.
چون بمردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است .

ناصرخسرو.


گفتم بشر مگر ز بهین آفرینش است
گفتا پیمبر است بهین از همه بشر.

ناصرخسرو.


مر چرخ را ضرر نیست وزگشتنش خبر نیست
بس نادره درختیست کش جز بشر ثمر نیست .

ناصرخسرو.


دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.

خاقانی .


بل تا پری زخوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه .

خاقانی .


نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده بباران چکنم .

خاقانی .


شاها عرب نژادی ، هستی بخلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر.

خاقانی .


با یکدیگر میگفتند: این طایفه از جنس انس و زمره ٔ بشرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411). اهل تمییز از لحوم و شحوم بازار تنفر نمودند چه بیشتر با اجزاء و اعضاء بشر بر هم میگداختند و در بازار میفروختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
حیرتم در کمال بیچون است
کین جمال آفرید در بشری .

سعدی (طیبات ).


ما را نظر بخیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.

سعدی .


بهائم خموش اند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر.

سعدی .


- ابوالبشر ؛ آدم علیه السلام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کنیت مهتر آدم علیه السلام . (مؤید الفضلاء). رجوع به ابوالبشر شود :
بنام آدم و کنیت ابوالبشر بُد او
که او ز روی زمین است از اوست اصل بشر.

ناصرخسرو.


- عبدالاخر . محدث است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر عبدالاخر شود.
- پهلوان یزدی دجال محدث بود . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر پهلوان شود.
- بشر ابتدائی ؛ بشر اولیه . مرحله ٔ نخستین بشر. مقابل بشر متمدن .
- خالق البشر ؛ خدا :
دارای آسمان و زمین خالق البشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر.

سوزنی .


و رجوع به خیرالبشر و حبیب السیر چ 1333 هَ . ش . خیام ، ص 344، 345 ودیگر صفحات شود.
- خیرالبشر ؛ لقب حضرت رسول (ص ) است :
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.

ناصرخسرو.


|| روی پوست مردم و غیر آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن فرقدخلیفه ٔ تمیم بن سعید عباسی بود. وی والی سیستان از جانب هادی خلیفه ٔ عباسی بود. برای خراج به سیستان آمدو به دست عثمان بن عماره در همان شهر بسال 172 هَ . ق . کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 151 و 152 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن یاسین ، ابوالقاسم نیشابوری . بگفته ٔ مستوفی در سال 388 هَ . ق . درگذشت . از سخنان اوست : حقیقة العلم ، کشف علی السرائر. و دیگران نوشته اند که وی از مشایخ بزرگ عرفای اواخر قرن چهارم هجری است . در مولد خود مهنه ٔ نیشابور به ارشاد مردم پرداخت و ابوسعید ابوالخیر از صحبت او به مقامات عالی رسید و اشعاری در توحید دارد که از آنجمله است :
من بی تودمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
بشر در سال 380 هَ . ق . در نیشابور درگذشت . و رجوع به ریحانة الادب : ابوالقاسم بشر یاسین و نامه ٔ دانشوران چ 1 ص 269 و لغت نامه ذیل ابوالقاسم بشر یاسین شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) آبی است مر تغلب را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ابی ساره . یکی از بلغای زبان عرب بود. (ابن الندیم ).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ارطاةبن شرحبیل بن امیه ، ازسردارانی است که با معاویه در جنگ صفین همراه بودندو در غلبه ٔ معاویه حاکم بصره شد و به روایتی در جنگ احد کشته شد. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 344،347 و عیون الاخبار چ 1343 هَ . ق . قاهره ص 200 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن اسفراینی . ابوسهل ... وی از ابومحمد هیثم بن خلف دوری حدیث شنید. (از تاریخ بیهقی چ 1 ص 207).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن امیه . حاکم همدان از جانب عثمان بود و تا سال قتل عثمان نیز حکومت داشت . (از حبیب السیر چ 1333 هَ . ش . خیام ج 1 ص 519).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن برأبن معرور خزرجی . از اصحاب پیامبر (ص ) و در غزوات عقبه و بدر و احد حاضر بود و از طعامی که زوجه ٔ سلام بن مشکم از گوشت بزغاله ٔ مسمومی برای مسموم ساختن حضرت رسول آماده کرده بود بخورد و درگذشت و بنا بروایتی یک سال بعد وفات یافت . رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ . ش . خیام ص 380 و 414، قاموس الاعلام ترکی ج 2، لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2، استیعاب ، الاصابة ج 1، ص 155، تاریخ گزیده ص 220 و اسماع الامتاع ج 1 ص 542 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن بکر بجلی تنیسی مکنی به ابوعبداﷲ وی از جریربن عثمان و از اوزعی معروف روایت دارد. شافعی و حمیدی از وی روایت کنند. وی در سال 205 هَ . ق . درگذشت . (از تاریخ مصر ص 125).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن جارود عمروبن حنش عبدی .یکی از اشراف شجاع بود و در عراق با ابن اشعث بر حجاج بن عبدالملک بن مروان خروج کرد و در جنگهای مزبور شرکت جست و در وقعه ٔ دیرالجماجم نیز حضور یافت و در جنگ مسکن کشته شد. (از زرکلی ج 1). و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 147 و عیون الاخبار و جارود شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن جعفر سعدی . یکی از والیان شجاع و حاکم نصربن سیار در مرورود بود و چون خازن بن حزیمه از طرف بنی عباس به مرو حمله کرد، جنگید تا بسال 129 هَ . ق . (747 م .) کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 1).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حارث یکی از صحابه و از قبیله ٔ قریش و در زمره ٔ کسانی بود که به حبشه هجرت کردند و او پس از وقعه ٔ بدر به حجاز بازگشت . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حارث بن سریعبن بجادبن ... عبس عبسی . ابن شاهین او را یاد کرده و گوید: یکی از نه تن است که بر پیغمبر (ص ) وارد شده اند و پیغمبر فرمود یکی بر خود بیفزایید تا عشره ٔ کامل شوید پس طلحه را به میان خود درآوردند و پیغمبر (ص ) برای این عشره دعا کرد. رجوع به عشره ٔ مبشره و الاصابة ج 1 ص 155 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حارث بن عمروبن حارثةبن هیثم بن ظفر انصاری اوسی ظفری . وی همان بشربن ابیرق است . ابن عبدالبر گوید: او ودو برادرش مبشر و بشیر در جنگ احد حضور داشتند. و بشیر منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد ولی از بشر و مبشر سخنی درباره ٔ نفاق نیاورده است . رجوع به الاصابة ج 1 ص 155 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حارث بن قیس بن عدی بن سعیدبن سهم قرشی سهمی . وی و برادرانش حرث ومعمر از مهاجران حبشه بودند... و برخی گفته اند نام وی سهم بن حارث است . رجوع به الاصابة ج 1 ص 156 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حزن . و بقولی عبدةبن حزن . در صحبت وی اختلاف است . رجوع به عبدةبن حزن و الاصابة ج 1 ص 156 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حسین اصفهانی هلالی مکنی به ابومحمد تابعی است . وی اززبیربن عدی و عبدالرحمن روایت کرد و یحیی بن ابی بکر کرمانی از وی روایت دارد او از مردم مدینه بود و پس از سال دویست درگذشت . (از اخبار اصفهان ج 1 ص 232).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حسین قاضی ابوسعید. از مشاهیر ائمه ٔ داودیه (ظاهریه ) است که در سال 369 هَ . ق . از جانب عضدالدوله دیلمی بسمت قاضی القضاة فارس و عراق و جمیع متصرفات دیگر پادشاه مزبور منصوب گردید و تا وفات عضدالدوله (372 هَ . ق .) در همان شغل بماند و در آن تاریخ از آن عمل منفصل گردید و بسال 380 هَ . ق . درگذشت . (از شدالازار متن ص 102 و حاشیه ٔص 103). و رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 232 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حنش بن معلی یا بشربن عمر یا بشربن معلی . رجوع به بشربن معلی شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن حنظلةالجعفی . اگر اسناد صحیح باشد گویا وی برادر سویدبن حنظله باشد. ابن قانع وی را یاد کرده و از طریق گروهی از روات از وی حدیث تخریج کرده است . (از الاصابة ج 1 ص 156).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن خاصیة. او کسی است که بگفته ٔ خواندمیر: وقاص غنائم جنگ فتح الفتوح را خمس جدا کرده بر نهصد شتر همراه وی بمدینه نزد عمر فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ . ش . خیام ج 1 ص 483 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعه . رجوع به بشربن ابی رهم جهمی و الاصابة ج 1 ص 187 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعةالخثعمی . رجوع به بشربن ربیعةبن عمر بشر غنوی شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن عمروبن منارة...بن انمارخثعمی . وی در قادسیه شرکت کرد و هم اوست که گوید:
انخت بباب القادسیة ناقتی
و سعدبن وقاص علی امیر.
و در قسم اول الاصابة، بنام بشر خثعمی ذکر شده و برخی او را بنام بشر غنوی یاد کرده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 156 و 177 و تاریخ مصر ج 1 ص 81 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ردیح یا ذریح بن حارث بن ربیعةبن غنم بن عابد ثعلبی . مرزبانی گوید: او را حتات هم خوانده اند. (از الاصابة ج 1 ص 178). و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 157 چ عکسی لیدن 1913م . شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سری ، ابوعمرو، تابعی است . رجوع به المصاحف ص 74، 83 و 118، و ابوعمرو در همین لغت نامه شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سعد نصاری . در حبیب السیر چ قدیم طهران بشر و در چ 1333 هَ . ش . خیام ، بشیر آمده است . رجوع به بشیر شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سلمی پدر رافع بود. نام او بصورت های بشیر و بُشر نیز آمده است . حدیث وی را احمد و ابن حیان روایت کرده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 162 و الاستیعاب شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن شَبر. بنابه روایت خطیب ، یکی از نوزده تن یاران عمر در مداین بود. رجوع به الاصابة ج 1 ص 178 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن شاذان جوهری . از طبقه ٔ گوهرشناسان مشهور در دوران مروانیان و عباسیان بود. رجوع به الجماهر چ 1355 هَ . ق . ص 32 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عصمة. لیثی طبرانی از وی حدیثی نقل کرده است . رجوع به الاصابة ج 1 ص 158 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن شریح . از بزرگان بصری است که همراه بزرگان مصری و کوفی در سال 35 هَ . ق . برای خلع عثمان از خلافت قیام کردند. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ . ش . خیام ج 1 ص 510 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن صحار عبدی . عبدان وی را در زمره ٔ صحابه آورده و از طریق مسلم بن قتیبه ازاو روایت کرده است . رجوع به الاصابة ج 1 ص 187 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن صفوان . امیر مغرب و یکی از شجاعان صاحب رأی و دوراندیش بود. وی بسال 101 هَ . ق . از جانب یزیدبن عبدالملک به حکومت مصر برگزیده شد سپس بسال 103 هَ . ق . نامه ای از یزید بوی رسید تا به امارت افریقیه رود و او بدان سامان شد و در قیروان اقامت گزید و با صقلیه (سیسل ) جنگید. (از اعلام زرکلی ج 1).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن طغشاه . از جانب نصربن سیار والی خراسان ، به بخارا خدایتی نشانده شد. رجوع به تاریخ بخارا چ 1317 هَ . ش . مدرس رضوی ص 73 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عاصم بن عفیان ثقفی . یکی از صحابه است و از جانب خلیفه ٔ دوم برای اداره ٔ شغل صدقات در اهواز نامزد شد ولی از بیم مجازات اخروی دخالت در امور عباد را نپذیرفت . بعضی از محدثان وی را از تابعان شمرده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب و الاصابة ج 1 ص 187 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عاصم بن عبداﷲبن مخزوم المخزومی . وی عامل عمر بود. نسب وی رابدینسان ابن رشیدین در صحابه آورده ولی بخاری و ابن حیان و ابن السکن و برخی دیگر به پیروی از آنان بشربن عاصم و برخی بشربن عاصم ثقفی و دسته ای بشربن عاصم بن سفیان آورده اند و صورت اخیر وهم است زیرا بشیربن عاصم بن سفیان بن عبداﷲ ثقفی کسی است که از پدرش و از جدش سفیان بن عبداﷲ روایت کرده و او نیز مانند بشربن عاصم صحابی عامل عمربن خطاب بود. (از الاصابة ص 156).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عامربن مالک عامری مکنی به ابوعمربن ابی براء. پدرش در زمان پیغمبر (ص ) درگذشت . دختربشر را مروان بن حکم تزویج کرد و بشربن مروان از او متولد شد که حاکم کوفه بود. (از الاصابة ج 1 ص 179).


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عطیه . ابن حبان نام وی را آورده و گفته است باسناد خبر او اعتمادی نیست . رجوع به الاصابة ج 1 ص 158 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبد. از صحابه و ساکن بصره بود. سیف در کتاب فتوح نام وی را آورده و عمربن خطاب وی را با سعد بسال 14 هَ . ق . بسوی عراق گسیل کرد و سعید او را بر هزار تن از قیس فرمانده ساخت . طبری نیز چنین آورده است و ابن ابی شیبه بهمین اسناد آورده است که آنان به جز صحابه کسی را فرمانده نمیکردند. (از الاصابة ج 1 ص 157). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ انصاری خزرجی ، مکنی به ابوکنانه ، از صحابه است و در غزوه ٔ یمامه شهید شد. ابن اسحاق وی را در زمره ٔ کسانیکه در یمامه حضور یافتند یاد کرده . دیگران نام او را در کتب رجال آورده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 157، تاریخ گزیده چ 1328 هَ . ق . لندن ص 218 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ کاتب . از رجال معاصر عنتری بن صائغ جزری پزشک و دانشمند مشهور بود که طبقی سیب به ابن صائغ ارمغان کرد و از او خواست شعری در تشبیه سیب بسراید وی اشعاری سرود و بدو فرستاد و این اشعار در عیون الانباء ج 1 ص 294 آمده است . رجوع به متن مزبور شود.


بشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن . از شاعران عرب و از قبیله ٔ خزرج و درزمره ٔ انصاربود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 331 شود.


فرهنگ عمید

انسان، مردم، آدمی.
۱. گشاده رویی، تازه رویی.
۲. نکوروریی.

انسان؛ مردم؛ آدمی.


۱. گشاده‌رویی؛ تازه‌رویی.
۲. نکوروریی.


دانشنامه عمومی

بشر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
بشر (آزمایشگاه)
انسان

فرهنگستان زبان و ادب

{beaker} [شیمی] ظرف استوانه ای بلند و دهان گشاد لبه دار با دیوارۀ نازک

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَشِّر: بشارت ده((در عبارت "بَشِّرِ ﭐلْمُنَافِقِینَ "به دلیل رسیدن دو ساکن به هم ،حرف "را" کسره گرفته است)
معنی بَشَر: بشر- انسان - آدمی - ظاهر پوست انسان (در عبارت "لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ "،جمع بشره)
معنی بُشِّرَ: بشارت داده شد
معنی إِنسِ: بشر
معنی بَشَرَیْنِ: دو بشر- دو انسان
معنی سُلْطَانٌ: شخص یا چیزی که دارای سلطه و سلطنت باشد - برهان - دلیل (حجت عقلیهای که بر عقل بشر چیره میگردد و عقل را ناگزیر از پذیرفتن مدعای طرف مقابل میسازد)
معنی یَبُثُّ: پخش می کند - می گستراند - می پراکند - منتشرمی کند(از مصدر بث است که به معنای متفرق کردن و افشاندن است . و بث جنبندگان به معنای این است که خدای تعالی آنها را در زمین منتشر و متفرق کرده ، همچنان که در جای دیگر در باره خلقت انسان فرموده : ثم اذا أنتم بش...
معنی ﭐللَّهُ: خدا- واجب الوجودی که همه ی خوبیها را دارد و هیچ بدی در او نیست لذا عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است وفقط اوست که شایسته پرستش است (لفظ جلاله ی الله اصلش" ﭐلْ إله "بوده ، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ...
معنی ﭐللَّه: واجب الوجودی که همه ی خوبیها را دارد و هیچ بدی در او نیست لذا عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است وفقط اوست که شایسته ی پرستش است (لفظ جلاله ی الله اصلش" ﭐلْ إله "بوده ، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ، و ...
معنی بَثَّ: پخش کرد - گسترد - پراکند-اندوه شدیدی که قابل کتمان نباشد و فاش وپراکنده شود (از مصدر بث است که به معنای متفرق کردن و افشاندن است . و بث جنبندگان به معنای این است که خدای تعالی آنها را در زمین منتشر و متفرق کرده ، همچنان که در جای دیگر در باره خلقت ان...
تکرار در قرآن: ۱۲۳(بار)

[ویکی فقه] بشر (ابهام زدایی). بشر ممکن است در معانی ذیل به کار رفته و یا اسم برای اشخاص ذیل باشد: • بشر (انسان)، موجود قائم بر دو پا و مسمی به آدم و انسان • بشر حافی، بِشر حافی، مکنّی به ابونصر مَروزی، عارف ، محدث و فقیه• بشر بن ابی خازم، بِشر بن اَبی خازِم، شاعر بزرگ قبیله بنی اسد در پایان دوره جاهلی (ح ۵۲۵ـ۵۹۵ میلادی)• بشر بن براء انصاری، بِشر بن بَراء، صحابی و انصاری• بشر بن حسن، بِشْر فرزند امام حسن (علیه السلام)• بشر بن حویطر قانصی، بشر بن حویطر قانصی یکی از سپاهیان عمر بن سعد در واقعه کربلا• بشر بن خوط، از سپاهیان امیرمؤمنان (علیه السّلام) در نبرد جمل و نیز از سپاهیان عمر بن سعد در واقعه کربلا• بشر بن سری، بِشْرِ بْن ِ سَری ّ، ابوعمرو د ۹۵ق /۱۱م ، محدث بصری مکی • بشر بن صفوان کلبی، بِشْرِ بْن ِ صَفْوان ِ کلْبی ، از امرای مشهور عصر اموی • بشر بن غیاث مریسی، بِشر بن غَیّاث بن ابی کریمه عبدالرحمان مَرّیسی، متکلم و فقیه حنفی قرن سوم• بشر بن مروان بن حکم، بِشْر بن مروان بن حَکَم، ابومروان، امیر اموی، فرزند مروان خلیفه و قُطَیَّه، دختر بِشر (از خاندان بنی جعفر بن کِلاب از قبیله قیس)• بشر بن معتمر، بِشر بن مُعتَمِر، ابوسهل، مشهور به هلالی، رئیس معتزله بغداد و شاعر و ادیب قرن دوم و سوم• بشر بن موسی اسدی بغدادی، بِشْر بن موسی، ابوعلی بن صالح بن شیخ بن عَمِیره اسدی بغدادی، از محدثان اهل سنت (۱۹۰ـ ۲۸۸)• بشر بن ولید بن عبدالملک، بِشر بن وَلید بن عبدالملک، امیر اموی و یکی از فرزندان متعدّد ولید، ششمین خلیفه اموی• بشر بن ولید بن عبدالملک، امیر اموی و یکی از فرزندان متعدّد ولید، ششمین خلیفه اموی
...

[ویکی فقه] بشر (انسان). موجود قائم بر دو پا که در اصطلاح آدم و بشر اطلاق می شود را انسان گویند. از احکام انسان بما هو انسان در باب هایی مانند طهارت، صلات، صید و ذباحه، اطعمه و اشربه و قضاء بحث به میان آمده است.
انسان از نگاه دین برای بندگی خداوند متعال آفریده شده و تمامی اصول و فروع دین، بیان شیوۀ بندگی او است.از این رو انسان، مخاطب تمامی تکالیف و آداب دینی است.
عناوین تشریع احکام بر انسان
احکامی که در شرع مقدس اسلام برای انسان تشریع شده است، یا بر خود عنوان انسان مترتّب می شود و یا بر عناوینی مانند مسلمان، مؤمن، کافر، فاسق، محارب، بالغ، آزاد، برده، زن، مرد، پدر، مادر، برادر، خواهر، زوج، زوجه، قاضی، امام، پیامبر و... که انسان بدان متّصف می شود.احکام قسم دوم در عناوین متناسب آن ها بیان می شود. در این جا به اختصار به احکام قسم اول اشاره می شود که در باب هایی مانند طهارت، صلات، صید و ذباحه، اطعمه و اشربه و قضاء آمده است.
تقسیم کلی حقوق
حقوق به طور کلّی به حق الناس (حق انسان ها) و حق اللّه (حق خداوند) تقسیم می شود که هر یک دارای احکام خاصی می باشد.
محترم بودن حقوق مادی و معنوی انسان
...

گویش مازنی

/basher/ دستور به کار خرمن کوبی و جدا کردن دانه های برنج، گندم و جو از خوشه ها و ساقه ها خرمن کوبی کن & دستور به کار خرمن کوبی و جدا کردن دانه های برنج، گندم و جو از خوشه ها و ساقه ها – خرمن کوبی کن

دستور به کار خرمن کوبی و جدا کردن دانه های برنج،گندم و جو ...


جدول کلمات

آدم

پیشنهاد کاربران

بَشَر bashar این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
ناهوس ( سنسکریت )
ویژات ( سنسکریت: دْویجاتی )
ژَریر ( سنسکریت: شَریرَ )

انسان از ریشه ( نِسیان ) به معنی فراموشی است . حرف اول و سوم نسیان جابجا شده و حرف ی به إ تبدیل شده. از این جابجایی ها زیاد اتفاق افتاده است مثل تلخیص یعنی خلاصه کردن که باید تخلیص باشد یا مأیوس که ریشه اش یأس است و باید در اصل مَیــؤوس باشد و یا نئشه که درست آن نشئه است. پس انسان یعنی فراموشکار . اما برخی انسان را از اُنس می گیرند و می گویند انسان یعنی به هر چه انس بگیرد ، عادت ثانویه او می شود . پس انسان یعنی انس گیرنده . برخی نیز انسان را از اِنس می دانند .
اما درست این است که بشر از ریشه بَشَرة به معنی پوست است . زیرا جانداری است که پوستش معلوم است. در عربی برای پوست دو واژه هست « بَشَرة و جلد» . پوست میوه یا درخت را قِشر می گویند . پس بشر یعنی جانداری که پوست آن آشکار است .
اما آدَم بر خلاف دو کلمه ی بالا که عربی اند ، عِــبری است و به معنی خاکی است . نام بیشتر پیامبران عبری است جز شیث ، شُعَیب ، صالح ، لوط ، نوح ، محمد و هود.
البته زرتشت و کورش نیزپیامبران ایرانی هستند. در میان ملل دیگر نیز پیامبرانی به زبان خودشان هست اما نامشان در تاریخ ثبت نیست . در قرآن آمده است که ما برای هر قومی پیامبری را به زبان آن قوم فرستاده ایم .
در فارسی برابر این سه واژه مَرت ، مَرث یا مرد و یا مَن است که واژه های مردم ، مردمان ، هومن ( انسان خوب ) ، دشمن ( انسان بد ) و بهمن ( بهترین انسان ) به نگر من از این ریشه ها برگرفته شده اند . برخی من را کوتاه شده ی منش می گیرند.

بشر کنیه حضرت آدم بوده آدم ابوالبشر.
کورش و زرتشت پیامبر نبوده اند پیام آوربودند

دوست عزیز. . آقا صادق
ابوالبشر کنیه هست، اما بشر نه. . بشر مقصود کنیه ست.
مثل اینک بمصداق ابوالحسن بگیم حسن کنیه حضرت علی بوده نه ابولحسن.
وبعد اینکه، مگه باقی پیامبر ها پیامو میبردند که زرتشت پیام آور بوده!؟

درکتاب معجم فی فقه اللغه به معنای رنده کرده است به کاررفته است ومبشر به معنای رنده است

این واژه نیز ریشه و تبار پارسی دارد به زبان پارسی سره باز میگردد :بشر

( بَشر ) به معنای آدم و از ریشه بِشْر به معنای پوست گرفته شده دلیل نامیدن او به این اسم به این دلیل است که سطح ظاهری و نمایانی و ظاهر او پوست بدنش است و یا چون وقتی به او بشارت و مژده ای رسد حالت خوشحالی را در پوست صورتش حس می کنیم و آن را می بینیم .

پارسی بشر ( مشی ) میباشد
@zananparsivazabanhayebastani ای دی تلگرام ما

نتیجه اعمالی که از باطن به ظاهر رسیده مانند فبشرهم به عذاب الیم یعنی نتیجه اعمالشان به ظاهر که رسید و آن حالتی دردناک است و در کل بشر اشاره به ظاهر کار دارد

بشارت دهنده


کلمات دیگر: