کلمه جو
صفحه اصلی

مهل

فرهنگ فارسی

آهسته کارکردن ، نرمی و آهستگی
(اسم ) ۱ - فلزات کانی مانند مس نقره طلا آهن وغیره .۲- قطان تنک ورقیق . ۳- روغن زیتون و دردی آن.۴- زرداب وریم که از لاشه مرده پالاید.
میقات و ذات عرق مهل اهل العراق

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) آهسته کار کردن . ۲ - (اِمص . ) آهستگی ، مهلت . ۳ - (اِ. ) آهسته کاری ، نرمی ، مهلت .
(مُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - فلزات کانی مانند: مس ، آهن و... ۲ - قطران تنک و رقیق . ۳ - روغن زیتون و دُردی آن . ۴ - زرداب و ریم که از لاشة مرده پالاید.

(مَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) آهسته کار کردن . 2 - (اِمص .) آهستگی ، مهلت . 3 - (اِ.) آهسته کاری ، نرمی ، مهلت .


(مُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - فلزات کانی مانند: مس ، آهن و... 2 - قطران تنک و رقیق . 3 - روغن زیتون و دُردی آن . 4 - زرداب و ریم که از لاشة مرده پالاید.


لغت نامه دهخدا

مهل . [م َ هََ ] (ع اِ) اسلاف متقدمین مرد. (منتهی الارب ).


مهل. [ م َ ] ( ع مص ) خضخاض مالیدن شتران را و آن نوعی از قطران است. || به آهستگی و نرمی چریدن گوسفند. ( از منتهی الارب ). || مُهلَة. رجوع به مهلة شود.

مهل. [ م َ ] ( ع اِ ) باش. ( مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است ) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءة؛ ای امهل. || رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن. || مَهَل. آهستگی و آرامش. نرمی. || زردآب مرده. مُهل. ( منتهی الارب ). || زمان. مهلت. زمان که بدهند. درنگ :
در صبوری بدان نواله نوش
مهل میخواست من نکردم گوش.
نظامی.
ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک
ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.
عطار.
|| آهستگی. آرامی :
لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات.
مولوی.

مهل. [ م َ هََ ] ( ع مص ) پیش آمدن در خیر و نیکوئی. ( منتهی الارب ).

مهل. [م َ هََ ] ( ع اِ ) اسلاف متقدمین مرد. ( منتهی الارب ).

مهل. [ م َ ] ( اِخ ) یکی ازجزایر ذیبةالمهل . ( ابن بطوطه ). رجوع به ذیبة و ذیبةالمهل در ردیف خود شود.

مهل. [ م ُ ] ( ع اِ ) مس. || جوهر کانی هرچه باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن. ( منتهی الارب ). از فلزات معدنی همچون زر و سیم و مس و آهن. ( از اقرب الموارد ). || گداخته از روی و مس و آهن ؛ قوله تعالی : بماء کالمهل . ( منتهی الارب ). مس گداخته. ( مهذب الاسماء ). || قطران تنک. قطران رقیق. || روغن زیت. روغن زیتون یا دردی روغن زیت یا روغن زیت تنک. ( منتهی الارب ). تیرگی زیت. ( مهذب الاسماء ). || خاکستر. || خدرک که از نان فروریزد. || ریم و زهر و زردآب. ( منتهی الارب ). چرک. || زردآب مرده : و فی حدیث ابی بکر ادفنونی فی ثوبی هذین فانما هماللمهل و التراب. ( منتهی الارب ). زردآب و ریم که از لاشه مرده پالاید.

مهل. [ م ُ هََ ل ل ] ( ع اِ ) میقات. ( یادداشت مؤلف ): وذات عرق مهل اهل العراق. ( یاقوت در معجم البلدان ).

مهل . [ م َ ] (اِخ ) یکی ازجزایر ذیبةالمهل . (ابن بطوطه ). رجوع به ذیبة و ذیبةالمهل در ردیف خود شود.


مهل . [ م َ ] (ع مص ) خضخاض مالیدن شتران را و آن نوعی از قطران است . || به آهستگی و نرمی چریدن گوسفند. (از منتهی الارب ). || مُهلَة. رجوع به مهلة شود.


مهل . [ م َ ] (ع اِ) باش . (مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است ) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءة؛ ای امهل . || رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن . || مَهَل . آهستگی و آرامش . نرمی . || زردآب مرده . مُهل . (منتهی الارب ). || زمان . مهلت . زمان که بدهند. درنگ :
در صبوری بدان نواله ٔ نوش
مهل میخواست من نکردم گوش .

نظامی .


ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک
ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.

عطار.


|| آهستگی . آرامی :
لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات .

مولوی .



مهل . [ م َ هََ ] (ع مص ) پیش آمدن در خیر و نیکوئی . (منتهی الارب ).


مهل . [ م ُ ] (ع اِ) مس . || جوهر کانی هرچه باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن . (منتهی الارب ). از فلزات معدنی همچون زر و سیم و مس و آهن . (از اقرب الموارد). || گداخته از روی و مس و آهن ؛ قوله تعالی : بماء کالمهل . (منتهی الارب ). مس گداخته . (مهذب الاسماء). || قطران تنک . قطران رقیق . || روغن زیت . روغن زیتون یا دردی روغن زیت یا روغن زیت تنک . (منتهی الارب ). تیرگی زیت . (مهذب الاسماء). || خاکستر. || خدرک که از نان فروریزد. || ریم و زهر و زردآب . (منتهی الارب ). چرک . || زردآب مرده : و فی حدیث ابی بکر ادفنونی فی ثوبی هذین فانما هماللمهل و التراب . (منتهی الارب ). زردآب و ریم که از لاشه ٔ مرده پالاید.


مهل . [ م ُ هََ ل ل ] (ع اِ) میقات . (یادداشت مؤلف ): وذات عرق مهل اهل العراق . (یاقوت در معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

۱. فرصت، مهلت.
۲. نرمی و آهستگی.
ریم و زردابی که از لاشۀ مرده خارج شود.

۱. فرصت؛ مهلت.
۲. نرمی و آهستگی.


ریم و زردابی که از لاشۀ مرده خارج شود.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُهْلِ: خلط و دُرد زیتون - مس مُذاب
معنی مَهِّلِ: مهلت بده
تکرار در قرآن: ۶(بار)
آرامی، عجله نکردن. «مَهَلَ فی عَمَله مَهْلاً: عَمَلَهُ بِالسَّکینَةِ وَالرِفْقِ وَ لَمْ یُعَجِل» تمهیل و امهال به معنی مهلت دادن است. . به کفار مهلت بده مهلت کمی در باره شان عجله نکن، منتظر تدبیر خدا و جریان امر خدا باش مثل . «رُوَید» به معنی قلیل است طبرسی و زمخشری گفته‏اند آمدن دو فعل برای تأکید و تبدیل فعل برای دفع تکرار است. به نظر المیزان تمهیل برای تدریج و امهال مقید دفعی بودن است و لذا امهال با رویداً مقید شده یعنی امهال توأم با قلت است که بلافاصله عذاب می‏رسد(ترجمه آزاد) پس منتظر باش و عجله نکن و چون وعده فرا رسید فقط کمی درنگ کن.

پیشنهاد کاربران

راندن دورکردن

فرصت_مهلت


کلمات دیگر: