کلمه جو
صفحه اصلی

نتوان

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) ناتوان بی زورمقابل توانا۲ - نتوان کرد: بر آراست سالارمصری سپاه سپاهی که نتوان بسویش نگاه . ( هاتفی آنند.لغ. ) توضیح استعمال اخیرفصیح نیست فعل معین درینجالازم است .

لغت نامه دهخدا

نتوان. [ ن َ ت َ ] ( ص مرکب ) ناتوان. مقابل توانا. رجوع به ناتوان شود. || ( فعل مضارع ) بمعنی نتوان کرد. ( آنندراج ) :
برآراست سالار مصری سپاه
سپاهی که نتوان بسویش نگاه.
هاتفی ( از آنندراج ).
|| ممکن نیست : نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند. ( کلیله و دمنه ).


کلمات دیگر: