کلمه جو
صفحه اصلی

منقی

فارسی به انگلیسی

detergent, cleaned, purged

cleaned, purged


فرهنگ فارسی

پاک کرده شده، پاکیزه شده
( اسم ) ۱ - پاک کرده شده . ۲ - آنچه که مغز آنرا بیرون آورده باشند. ۳ - انگوری که دانه های آنرا بیرون آورده باشند ( تحفه حکیم مومن در ماده : زبیب ) : [ کشمش بیفکندند در مالن و منقی بر گرفتند ... ] ( چهار مقاله .۵۱ ) یا انگور منقی . ۲ - ۱ - نوعی انگور که حبه هایش شبیه انگور ریش بابا ولی کشیدگیش از آن بیشتر و نیز درشت تر است . باین ترتیب میتوان گفت که حبه های این انگور درشت ترین حبه ها در بین انواع انگور است و خوشه اش نیز از انگورهای دیگر طویلتر و فاصله بین حبه ها نیز بیشتر است . هسته هایش نسبه درشت است و در اطراف بروجرد و اصفهان فراوان میباشد . یا مویز منقی . مویزی که دانه اش را بیرون آورده و پاک کرده باشند .
فربه و آنکه استخوانهای وی دارای مغز باشد . یا آنکه بر می گزیند .

فرهنگ معین

(مُ نَ قّا ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - پاک کرده شده . ۲ - آن چه که مغز آن را بیرون آورده باشند.

لغت نامه دهخدا

منقی. [ م ُ ن َق ْ قا ] ( ع ص ) پاک کرده شده و صاف کرده شده چنانکه مویز منقی وآمله منقی ، نوعی از میوه معروف است که در دوا به کار آید و منقی صفت آن است یعنی مویزی که آن را از تخمش پاک و صاف کرده باشند و بعضی مردم که مویز را منقی گویند و از لفظ مویز غافل می شوند غلطی عظیم است . ( غیاث ) ( آنندراج ). پاک کرده شده. ( ناظم الاطباء ). پاک و بی آلایش. منقح : از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت شعری به غایت منقی و منقح. ( چهارمقاله چ معین ص 74 ).
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 187 ).
در صلوة تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 311 ). رجوع به منقا شود. || مویز دانه بیرون کرده. ( زمخشری ). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. ( از تحفه حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیه چهارمقاله ص 51 ) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. ( چهارمقاله چ معین ص 51 ). رجوع به منقا شود. || پوست بازکرده. مقشر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || سپیدکرده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

منقی. [ م ُ ن َق ْ قی ] ( ع ص ) پاک و صاف کننده از آلایش. ( غیاث ). آنکه پاک می کند. ( ناظم الاطباء ): طلای ابهل با انگبین منقی قروح خبیثه است. ( منتهی الارب )( یادداشت مرحوم دهخدا ). || آنکه گندم پاک کند. ( مهذب الأسماء ) ( از انساب سمعانی ). بوجار. گندم پاک کن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اِ ) طریق. و مُنَقّی ̍ نیز ضبط شده است . ( از اقرب الموارد ). رجوع به مدخل بعد شود.

منقی. [ م َ قی ی ] ( ع اِ ) راه. ( منتهی الارب ) ( از محیطالمحیط ).

منقی. [ م ُ ] ( ع ص ) فربه و آنکه استخوانهای وی دارای مغز باشد. || آنکه برمی گزیند. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). رجوع به انقاء شود.

منقی . [ م َ قی ی ] (ع اِ) راه . (منتهی الارب ) (از محیطالمحیط).


منقی . [ م ُ ] (ع ص ) فربه و آنکه استخوانهای وی دارای مغز باشد. || آنکه برمی گزیند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به انقاء شود.


منقی . [ م ُ ن َق ْ قا ] (ع ص ) پاک کرده شده و صاف کرده شده چنانکه مویز منقی وآمله ٔ منقی ، نوعی از میوه ٔ معروف است که در دوا به کار آید و منقی صفت آن است یعنی مویزی که آن را از تخمش پاک و صاف کرده باشند و بعضی مردم که مویز را منقی گویند و از لفظ مویز غافل می شوند غلطی عظیم است . (غیاث ) (آنندراج ). پاک کرده شده . (ناظم الاطباء). پاک و بی آلایش . منقح : از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت شعری به غایت منقی و منقح . (چهارمقاله چ معین ص 74).
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 187).


در صلوة تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 311). رجوع به منقا شود. || مویز دانه بیرون کرده . (زمخشری ). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیه ٔ چهارمقاله ص 51) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. (چهارمقاله چ معین ص 51). رجوع به منقا شود. || پوست بازکرده . مقشر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا).

منقی . [ م ُ ن َق ْ قی ] (ع ص ) پاک و صاف کننده از آلایش . (غیاث ). آنکه پاک می کند. (ناظم الاطباء): طلای ابهل با انگبین منقی قروح خبیثه است . (منتهی الارب )(یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه گندم پاک کند. (مهذب الأسماء) (از انساب سمعانی ). بوجار. گندم پاک کن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) طریق . و مُنَقّی ̍ نیز ضبط شده است . (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود.



کلمات دیگر: