متغیر شدن . منقلب شدن .
دگرگونه شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دگرگونه شدن. [ دِ گ َ گو ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) متغیر شدن. منقلب شدن. عوض شدن. تغییر کردن :
به فر جهاندار کسری سپهر
دگرگونه تر شد به آئین و مهر.
زمانه دگرگونه تر شد برنگ.
دگرگونه تر شد به آئین و خوی.
چو بگذشت بر ناز یکچند گاه
دگرگونه شد کار بر تاج شاه.
به ما بر دگرگونه شد روزگار.
از آزادگان پاک ببْرید مهر.
جهان را دگرگونه شد داوری.
که اکنون دگرگونه شد داوری.
بر او مهربان گشت صورت نگارش.
حال زمین دگر شد از گشت آسمان.
دگرگونه شد بر شتابنده حال.
به فر جهاندار کسری سپهر
دگرگونه تر شد به آئین و مهر.
فردوسی.
شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه تر شد برنگ.
فردوسی.
چو بگرفت جای خرد آرزوی دگرگونه تر شد به آئین و خوی.
فردوسی.
|| نامساعد شدن و تغییر یافتن ، چون : دگرگون شدن روزگار و چرخ و کار و داوری و جهان و غیره : چو بگذشت بر ناز یکچند گاه
دگرگونه شد کار بر تاج شاه.
( از ملحقات شاهنامه ).
به مادر چنین گفت کای هوشیاربه ما بر دگرگونه شد روزگار.
فردوسی.
دگرگونه شد چرخ گردون بچهراز آزادگان پاک ببْرید مهر.
فردوسی.
چو اسکندر آمد به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری.
فردوسی.
سپه سازی و سازجنگ آوری که اکنون دگرگونه شد داوری.
فردوسی.
جهان را دگرگونه شد کار و بارش بر او مهربان گشت صورت نگارش.
ناصرخسرو.
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر شد از گشت آسمان.
مسعودسعد ( از آنندراج ).
چو تاریخ پنجه درآمد بسال دگرگونه شد بر شتابنده حال.
نظامی.
و رجوع به دگرگونه و دگرگونه گشتن شود.کلمات دیگر: