مترادف جایگیر : ثابت، مستقر، مقیم، جسیم، دست وپاگیر، متمکن
جایگیر
مترادف جایگیر : ثابت، مستقر، مقیم، جسیم، دست وپاگیر، متمکن
فارسی به انگلیسی
fixed, established, impressed
مترادف و متضاد
جایگیر، پر کننده
جایگیر، اشباعی، تکمیل کننده
معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی
ثابت، مستقر، مقیم
جسیم، دستوپاگیر، متمکن
۱. ثابت، مستقر، مقیم
۲. جسیم، دستوپاگیر، متمکن
فرهنگ فارسی
جاگیرنده، جاگرفته، جای خودرامحکم کردند
( صفت ) کسی یا چیزی که در محلی قرار گیرد جاگیرنده متمکن .
( صفت ) کسی یا چیزی که در محلی قرار گیرد جاگیرنده متمکن .
لغت نامه دهخدا
جایگیر. ( نف مرکب ) کسی و یا چیزی که جائی را متصرف باشد و ثابت در مکانی بود و برقرار شده و متوطن و مؤثر. ( ناظم الاطباء ). جای گیرنده. استوار. مَکین. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ). مُتَمَکِّن. ( منتهی الارب ). پذیرفته. مورد قبول :
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر.
جوان بر دل ماه شد جایگیر.
نیامد سنان اندرو جایگیر.
بفرمودتا پیش او شد دبیر.
عرض ناپذیر است و بی التقاست.
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.
سخن در دل شاه شد جایگیر.
که جاوید باشم بر او جایگیر.
در دل شاه جایگیر آید.
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
گر آید فراهم بود دلپذیر.
تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسیست جایگیرم.
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر.
فردوسی.
نگه کرد خندان لب اردشیرجوان بر دل ماه شد جایگیر.
فردوسی.
یکی نیزه زد برمیانش هجیرنیامد سنان اندرو جایگیر.
فردوسی.
چو گشت این سخن بر دلش جایگیربفرمودتا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
نه قائم بذاتست و نی جایگیرعرض ناپذیر است و بی التقاست.
ناصرخسرو.
بیانی چنان روشن و دلپذیرکه در دل نه در سنگ شد جایگیر.
نظامی.
چو گفت این سخنهای پرورده پیرسخن در دل شاه شد جایگیر.
نظامی.
چرا سر نیارم سوی آن سریرکه جاوید باشم بر او جایگیر.
نظامی.
گویم ارزانکه دلپذیر آیددر دل شاه جایگیر آید.
نظامی.
که بر هرچه گردد نظر جایگیرگذر بر هوائی کند ناگزیر.
نظامی.
پراکنده ای کو بود جایگیرگر آید فراهم بود دلپذیر.
نظامی.
پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی گفت هر چه دهد که گدا را هرچه دهی بجایگیر آید. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || جانشین. قائم مقام. خلف : تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسیست جایگیرم.
نظامی.
|| پاره ای زمین که آنرا سلاطین وامرا بمنصب داران و مانند آن دهند تا محصول آنرا از کشت و کار هرچه پیدا شود تصرف نمایند. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). || جایگیر قدم. جائیکه قدم گذارند. ( بهار عجم ).فرهنگ عمید
۱. پُرحجم، جاگیر.
۲. [قدیمی] کسی یا چیزی که در جایی قرار گرفته و جای خود را محکم کرده باشد: بیانی چنان روشن و دلپذیر / که در دل نه، در سنگ شد جای گیر (نظامی۶: ۱۰۵۹ ).
۳. [قدیمی، مجاز] پذیرفته، مورد قبول.
۴. [قدیمی، مجاز] مؤثر.
۵. [قدیمی] جانشین.
۲. [قدیمی] کسی یا چیزی که در جایی قرار گرفته و جای خود را محکم کرده باشد: بیانی چنان روشن و دلپذیر / که در دل نه، در سنگ شد جای گیر (نظامی۶: ۱۰۵۹ ).
۳. [قدیمی، مجاز] پذیرفته، مورد قبول.
۴. [قدیمی، مجاز] مؤثر.
۵. [قدیمی] جانشین.
پیشنهاد کاربران
جای گیر: متمکن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۴۹۶ ) .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۴۹۶ ) .
کلمات دیگر: