مترادف تبار : آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل، اصل، گوهر، نژاد، نابودی، هلاک، هلاکت
تبار
مترادف تبار : آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل، اصل، گوهر، نژاد، نابودی، هلاک، هلاکت
فارسی به انگلیسی
family, extraction, origin
destruction, ruin
ancestor, ancestry, derivation, descent, extraction, genealogy, lineage, origin, parentage, seed
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
نابودی، هلاک، هلاکت
آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل
اصل، گوهر، نژاد
۱. آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل
۲. اصل، گوهر، نژاد
۳. نابودی، هلاک، هلاکت
فرهنگ فارسی
( اسم ) هلاک هلاکت .
ابن عیاض یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند . دیگری سودان بن حمران بود .
پیوند و ارتباطی که فرد با نیا یا گروهی از نیاکان خود دارد
فرهنگ معین
( ~.) [ ع . ] (اِ.) هلاک ، هلاکت .
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) هلاک ، هلاکت .
(تَ) (اِ.) اصل ، نژاد.
لغت نامه دهخدا
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
پسر خود جز این نیست اندر تبار.
نبود از تبارت کسی تاجور.
نیازارد از من کسی زان تبار.
ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
هم اهل زمین و هم تبارم.
ز بهر بهترین آل و تباری.
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار.
بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
تبار. [ ت َ ] (اِخ ) ابن عیاض ، یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند. دیگری «سوران بن حمران » بود. (قاموس الاعلام ترکی ).
از دوده و تبار وی افکند دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش وی تبار.
سوزنی .
هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار.
سوزنی .
خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان
تبار جان بداندیش و آفتاب تبار.
قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85).
تبار. [ ت َ رر ] (ع مص ) یکدیگر را نیکی کردن : تباروا؛ تفاعلوا من البر. (اقرب الموارد). نَبارّوا؛ با هم برّ کردند. (منتهی الارب ).
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی .
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جز این نیست اندر تبار.
فردوسی .
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی .
ز من ایمنی ، ترس بر دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار.
فردوسی .
به پسند دل خویش او را درخواست زنی
ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
فرخی .
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی .
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری .
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست .
منوچهری .
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت .
طیان .
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است .
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخر
هم اهل زمین و هم تبارم .
ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری .
ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی
که بنده زاده ٔ این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
سوزنی .
فرزند سعد دولت فرزند سعدملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی .
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم . (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418).
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک .
انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را
شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود.
رفیعالدین لنبانی .
آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف ).
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه .
نظامی .
چون بزائید آنگهانش برکنار
برگرفت و برد تا پیش تبار.
مولوی .
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصدهزار.
مولوی .
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
بهم بازگویند خویش و تبار...
(بوستان ).
وگر باشد اندر تبارش کسان
بدیشان ببخشای و راحت رسان .
(بوستان ).
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن . (گلستان چ فروغی ص 18).
|| بمعنی اصل و نژاد هم هست . (برهان ). اصل و نژاد.(ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج ). اجداد. پدران :
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود.
فردوسی .
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی .
بسروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد.
سوزنی .
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153).
- بی تبار :
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
فردوسی .
- پرمایه تبار :
آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.
فرخی .
- عالی تبار :
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار.
سعدی .
- فرخ تبار :
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی .
- والاتبار .
فرهنگ عمید
۱. اصلونسب؛ نژاد.
۲. خاندان؛ دودمان: ◻︎ چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود (فردوسی: لغتنامه: تبار).
هلاک؛ دمار.
۱. اصل ونسب، نژاد.
۲. خاندان، دودمان: چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود (فردوسی: لغت نامه: تبار ).
دانشنامه عمومی
فهرست شهرهای اسپانیا
تبار ۱۲ کیلومترمربع مساحت و ۴۳ نفر جمعیت دارد و ۸۹۲ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فرهنگستان زبان و ادب
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
لهجه و گویش تهرانی
تخمه و نژاد، اصل و نصب