مترادف چاره کردن : علاج کردن، چاره جستن، چاره ساختن، چاره جوئی کردن، چاره اندیشیدن، راه حل یافتن، درمان کردن
چاره کردن
مترادف چاره کردن : علاج کردن، چاره جستن، چاره ساختن، چاره جوئی کردن، چاره اندیشیدن، راه حل یافتن، درمان کردن
فارسی به انگلیسی
to remedy
cure, fix, help, redress, remedy
مترادف و متضاد
اصلاح کردن، بهتر شدن، بهتر کردن، چاره کردن، بهبودی یافتن
علاج کردن
چاره جستن، چاره ساختن، چارهجوئی کردن، چاره اندیشیدن
راهحل یافتن
درمان کردن
۱. علاج کردن
۲. چاره جستن، چاره ساختن، چارهجوئی کردن، چاره اندیشیدن
۳. راهحل یافتن
۴. درمان کردن
فرهنگ فارسی
تدبیر کردن . در اصلاح امری یا انجام کاری تامل و تفکر نمودن . در صدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی بر آمدن .
لغت نامه دهخدا
چاره کردن. [ رَ / رِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تدبیر کردن.در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن :
کنون یک بیک چاره جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
وزین راز مگشای بر کس سخن.
ز بلخ آوری سوی این بارگاه.
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
که پیروز راسرنیاید به کاز.
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
برو گر توانی بکن چاره ای.
پس آنگه چاره شبدیز کردم.
چاره کارم بکن کز تو مرا چاره نیست.
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم.
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره جان کنیم.
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
به آب دو دیده همی چاره کرد.
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.
که آسان سر از بند بیرون کنم.
چاره کن ای چاره بیچارگان.
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست.
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
کنون یک بیک چاره جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
فردوسی.
بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن.
فردوسی.
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه.
فردوسی.
چو فردا بیاید بدشت نبردبه کشتن همی بایدم چاره کرد.
فردوسی.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنوازکه پیروز راسرنیاید به کاز.
فردوسی.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرداز آن لشکر دژ برآورد گرد.
فردوسی.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای برو گر توانی بکن چاره ای.
نظامی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چاره شبدیز کردم.
نظامی.
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چاره کارم بکن کز تو مرا چاره نیست.
عطار.
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم.
حافظ.
چاره دل عقل پرتدبیر نتوانست کردخضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
صائب ( از آنندراج ).
|| علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداواکردن. درمان کردن : چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره جان کنیم.
فردوسی.
شماهر کسی چاره جان کنیدبدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی.
فروریخت از دیدگان آب زردبه آب دو دیده همی چاره کرد.
فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
کنون چاره این دام را چون کنم که آسان سر از بند بیرون کنم.
فردوسی.
یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چاره بیچارگان.
نظامی.
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کندبدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست.
سعدی.
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوزهر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
حافظ.
چاره کردن . [ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن .در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن . درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن :
کنون یک بیک چاره ٔ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن .
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه .
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای .
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ٔ شبدیز کردم .
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چاره ٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست .
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم .
چاره ٔ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
|| علاج کردن . دفع کردن . رفع کردن . مداواکردن . درمان کردن :
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
شماهر کسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای .
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست .
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ٔ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
صد شیشه چاره ٔ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
|| حیله کردن . خدعه کردن . فسون کردن :
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی .
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه .
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی .
کنون یک بیک چاره ٔ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
فردوسی .
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن .
فردوسی .
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه .
فردوسی .
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
فردوسی .
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
فردوسی .
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
فردوسی .
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای .
نظامی .
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره ٔ شبدیز کردم .
نظامی .
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چاره ٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست .
عطار.
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم .
حافظ.
چاره ٔ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج ).
|| علاج کردن . دفع کردن . رفع کردن . مداواکردن . درمان کردن :
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
فردوسی .
شماهر کسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی .
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
فردوسی .
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای .
فردوسی .
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم .
فردوسی .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
نظامی .
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست .
سعدی .
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی .
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ٔ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
حافظ.
صد شیشه چاره ٔ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
صائب (از آنندراج ).
|| حیله کردن . خدعه کردن . فسون کردن :
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی .
فردوسی .
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی .
سعدی .
کلمات دیگر: