جدا شدن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
جزء , معارضة
مترادف و متضاد
جدا کردن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، جدا شدن، تفکیک شدن
جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن
جدا شدن، اختلاف عقیده داشتن، نفاق داشتن
جدا شدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- منفصل شدن سوا شدن . ۲- دور شدن . ۳- ممتاز گشتن .
لغت نامه دهخدا
جدا شدن. [ ج ُ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) گسیخته شدن. منفصل شدن. ( ناظم الاطباء ). بریده شدن. قطع شدن. دورافتادن. اِنفکاک. فُصول. ( ترجمان عادل ). اِنفصال. انزال. بَین. بَینونَة. تَزَیﱡل. تفرّق. تباین. فَصل. تغرّب. اِنقضاف. مُباینت. مُزایلة. ( از منتهی الارب ) :
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم.
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
جدا میشوم از سرتخت کی.
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من.
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
فغانی شیرزای ( از ارمغان آصفی ).
|| ممتاز گشتن. ( ناظم الاطباء ). امتیاز. ( المصادر زوزنی ) ( منتهی الارب ). تمیز. استمازه. ( منتهی الارب ) : سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم.
ناصرخسرو.
از خربدین شده ست جدا مردم شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
|| دور شدن. مفارقت. فراق. تفرق. ( منتهی الارب ) : دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسایی.
ز دست همین تازی شوم پی جدا میشوم از سرتخت کی.
فردوسی.
|| دوری گزیدن. تجزیه شدن. سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. ( تاریخ بیهقی ص 441 ).چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
مسعودسعد.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
مسعودسعد.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
معروفی.
چو شیرین از بر خسرو جداشدز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
نظامی.
هر که او از همزبانی شد جدابینوا شد گرچه دارد صدنوا.
مولوی.
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من.
سعدی.
|| خلوص. ( ترجمان عادل ) : چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوندچیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
|| زادن. متولد شدن : بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
فردوسی.
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن. زادن : ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
فردوسی.
جدا شدن . [ ج ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گسیخته شدن . منفصل شدن . (ناظم الاطباء). بریده شدن . قطع شدن . دورافتادن . اِنفکاک . فُصول . (ترجمان عادل ). اِنفصال . انزال . بَین . بَینونَة. تَزَیﱡل . تفرّق . تباین . فَصل . تغرّب . اِنقضاف . مُباینت . مُزایلة. (از منتهی الارب ) :
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
|| ممتاز گشتن . (ناظم الاطباء). امتیاز. (المصادر زوزنی ) (منتهی الارب ). تمیز. استمازه . (منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم .
از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
|| دور شدن . مفارقت . فراق . تفرق . (منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ .
ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی .
|| دوری گزیدن . تجزیه شدن . سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. (تاریخ بیهقی ص 441).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من .
|| خلوص . (ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
|| زادن . متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن . زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
فغانی شیرزای (از ارمغان آصفی ).
|| ممتاز گشتن . (ناظم الاطباء). امتیاز. (المصادر زوزنی ) (منتهی الارب ). تمیز. استمازه . (منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم .
ناصرخسرو.
از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
ناصرخسرو.
|| دور شدن . مفارقت . فراق . تفرق . (منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ .
کسایی .
ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی .
فردوسی .
|| دوری گزیدن . تجزیه شدن . سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. (تاریخ بیهقی ص 441).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
مسعودسعد.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
مسعودسعد.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
معروفی .
چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
نظامی .
هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
مولوی .
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من .
سعدی .
|| خلوص . (ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
|| زادن . متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
فردوسی .
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن . زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
فردوسی .
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
فردوسی .
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.
فردوسی .
دانشنامه عمومی
جدا شدن (به انگلیسی: Breaking Away) فیلمی ۱۰۰ دقیقه ای به کارگردانی پیتر یاتز با بازی دنیس کریستوفر محصول کشور ایالات متحده آمریکا است.
wiki: جدا شدن
واژه نامه بختیاریکا
تلگهستن؛ تلارِستِن؛ تارستن؛ ور تکِستِن
پیشنهاد کاربران
Break away
Get divorce
گم شدن
بدرودشدن ؛ جدا شدن. دور شدن. خداحافظی گفتن. وداع گفتن :
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی.
خاقانی.
ای همنفسان مجلس رود
بدرود شوید جمله بدرود.
نظامی.
زآن غنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد.
مولوی.
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی.
خاقانی.
ای همنفسان مجلس رود
بدرود شوید جمله بدرود.
نظامی.
زآن غنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد.
مولوی.
کلمات دیگر: