ناکامی . بیمرادی . محرومیت .
بی کامی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی کامی.( حامص مرکب ) ناکامی. بی مرادی. محرومیت :
دل از هم کام و هم شادی گسسته
ز بی کامی به تنهایی نشسته.
بسازم گر ترا کام اینچنین است.
که در شکنجه بی کامیش نفرسایی.
دل از هم کام و هم شادی گسسته
ز بی کامی به تنهایی نشسته.
نظامی.
ز بی کامی دلم تنهانشین است بسازم گر ترا کام اینچنین است.
نظامی.
بعمر خویش کسی از تو کام برنگرفت که در شکنجه بی کامیش نفرسایی.
سعدی.
کلمات دیگر: